3/ اردیبهشت/ 91
از صبح تو خواب و بیداریم. چون دیشب نخوابیدی و از دست پشه همش جیغ میکشیدی. نمیذاشتی لباس بلند تنت کنم..
صبح هم که دم سوپری دم خونه ، ماشین رو زدم به یه تیکه آهن و صدای بدی داد. اما خدا رو شکر چیزی نشد..
تو مهد هم که اونقدر گریه کردی و چسبیدی بهم و نمیذاشتی برم. از دست هیچکس حتی خاله رویا هم کاری بر نمیومد. تا اینکه خاله سهیلای مهربون نجاتم داد..اینا دلیل خوبیه که اصلا دل و دماغ نداشته باشم.
دوست نداشتی ازت عکس بندازم من هم از دوستات انداختم..و ادامه مطلب گذاشتم.
بدتر از اینا نمیدونم مطالبمو باز بذارم یانه؟ چون میفهمم که دل یه سری از دوستامو شکوندم و ناراحتشون کردم و از طرف دیگه دوست ندارم کسی ( دور از جون شما) از نوشته هام که فقط و فقط خاطرات دخترمه برای مقاصد خودش، سوء استفاده کنه..
بعد از مهد هم کمی با دوستات بازی کردی و رفتیم خونه..
تو راه پله های خونه بغلت کردم و من هم به کارام میرسیدم. گریه میکردی که بریم پارک و بستنی و ..اصلا از روزی که گفتم آخر هفته میخواییم بریم شمال بهونه گیری میکنی. دوست نداری تو مهد و خونه بمونی..
من هم آمادت کردم که بریم یه دوری بزنیم..
و اینجا هم رفتی فیگور بیای که این شکلی شدی:
برات دو جفت گیره مو خریدم و باز هم لج کردی و برگشتیم خونه..تو خونه تا موقع خواب، با بودن باباعلی بهتر شدی و کمی با هم بازی کردین..
درسا و هستی:
و سپهرکه دوست نداره مامانش بره:
هستی هم از یه کار مهم برگشته. بدلیل مسائل امنیتی عکس کاملشو ننداختم:( به به چه موهای قشنگی)
اینهم صدفی که دیشب حموم بوده و با موهای خیس ( ببخشید با پوست خیس) خوابیده:
و تو مهد: