محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 8 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 15 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

2/ اردیبهشت/ 91

1391/2/5 8:52
نویسنده : مامان مریم
623 بازدید
اشتراک گذاری

صبح با بابایی اومدیم تو پارکینگ. شما هم کاملا بیدار بودی. آخه شب خوب میخوابی.. منو بگو که نصفه شب سیر خواب شدم و دیگه خوابم نبرد. بزور 5 خوابیدم..

صبح پمپ بنزین هم رفتیم..وااای هنوز حقوقامونو ندادن..

آقا گاوه رو هم با خودت آوردی اما هر کاری کردم نذاشتیش تو ماشین. تو کلاس هم از ترس بچه ها نمیرفتی تو کلاس. من هم آوردمت دم در پیش سهیلا جون و گاوتو دادی بمن و اون هم طفلک شده مسوول بچه های بدقلق. بخصوص شنبه صبح!!!!

موقع اومدن دنبالت مهد، با این وضعیت وبلاگ اصلا انگیزه ای برای عکس گرفتن نداشتم. تو راه پله هم همش بهم میگفتی با خانم نادی حرف نزنم و دستمو میکشیدی..

چند روز پیش برات اینا رو خریدم و خیلی دوسشون داری..

محیا داره بستنی میخوره:

فدای خودتو و فاصله دندونات و صورتهای جوش جوشیه پشه خورده و حساسیت زده و مهمتر از همه چتریهات که مانی خرابش کرده...

یهویی عصری بهم گفتی مانی!! من، عشقه مامانمه.. نمیدونم دقیق منظورت چی بود اما فهمیدم حرف عشقولانه بهم زدی. کلی هم دوست دارم تحویلم میدی. من هم همینطور گل نازم..

کلا دوست داری از دستشویی برمیگردی خودت شلوارتو بپوشی. اما گفتی مانی دستم سیبه نمیتونم شلوار بپوشمنیشخند شما بپوش

هوا که گرم شده خوشحالی و لباسهای تابستونیتو میپوشی. یه نیم ساعتی هم لباسهای دامندار میپوشی و قر میای. اینو ببین:

یه روز که محیا رو ندیدین موهاش اینقدر رشد کرده..

خیلی تو کار خونه بهم کمک کردی. لباسارو برام پهن کردی و جارو دستی کشیدی..  هم مینی واشر شما و هم لباسشویی خودمونو روشن کردم.. شما هم پودر لباسشویی رو برام از تو کابینت آوردی و خلاصه دخملی خوبی بودی.

اما چشت روز بد نبینه که برای کارهای بانکی رفتم بیرون. چون بالاخره حقوقمونو دادن. هر چی خواستی و نخواستی باباییت بهت داد و کف اتاق بود..و شما هم کارتکسای نوی تراشه الماستو پاره کردی. خوراک مرغ گذاشته بودم. بوی سوختگیش تا ده تا خونه میومد.

خلاصه بابایی بهم زنگ زد که خودتو قوی کن. اومدی خونه غش نکن..

من هم فقط غش نکردم..

خوراک قارچ و ذرت و مرغ و .. گذاشتم و شما داری میخوری..

گاهی قهر میکنی:

 و گاهی میخندی:

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (10)

مامان دانیال
2 اردیبهشت 91 11:09
خیر باشه انشااله. پس دیگه همه مطالبت رو رمز دار میزاری؟


چاره ای ندارم عزیزم
مامان کوروش
2 اردیبهشت 91 11:12
بعد رمز را به ما می دهید ایا ؟


متاسفم..
مامان صدف
2 اردیبهشت 91 11:23
نکنه با ما قهری.
میگم اونوقت ما چیو سوژه کنیم واسه گپ زدن و خندیدن؟
پس من از این به بعد واست جا خالی میزارم.


مرسی دوستم. تو اصلا نقطه بذار
مامان صدف
2 اردیبهشت 91 11:24
.
مامان هستی
2 اردیبهشت 91 11:26
نگران شدم


چیزی نشده گلم. مجبورم کردن عده ای با ..بگذریم
گیلان
2 اردیبهشت 91 12:03
سلام من همیشه وبشمارو میخوندمچی شده اخه
مامان صدف
2 اردیبهشت 91 13:46
اشکال نداره. من حضوری خبر احوال خودتو ومحیا گلی رو میگیرم.
همه جوره دوستت داریم مریم جووووون


مرسی گلم.. اگه لطف شماها نبود ..
عمه نرگس
2 اردیبهشت 91 14:18
آخه دلم براتون تنگ میشه ..
محیا یعنی تمام زندگی
2 اردیبهشت 91 14:34
مادر آیاتای
5 اردیبهشت 91 1:21
اون جدیتت منو کشته بود مریم جون. بی خیال بابا. حداقل به اوانیی که فکر میکنی حسن نیت دارن (مثل ما) و اهل جو سازی نیستن رمز رو بده . (بابا دیگه چه جوری بگم رمز میخوام آخه؟)