محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 8 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 15 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

31/ فروردین/91

1391/2/3 13:14
نویسنده : مامان مریم
654 بازدید
اشتراک گذاری

از دیشب تلفنها رو رو سایلنت گذاشتیم تا صبح کسی بیدارمون نکنه.. اما من 7 بیدار شدم و بزور خودمو بخواب زدم و تا 9 که شما بیدار شدی و صدام زدی و کلی بوسم کردی . بعد خاله فرزانه اینا قرار شد بیان خونمون.

محیا منتظر آیاتای:

برگرد محیا جون:

سریع به کارام رسیدم. هرچند کلیش مونده بود. جیگر خاله با مامانش اول اومد و بعدش هم تا باباییش بیاد و نهار بخوریم سه شد.

بچه خفه میشی گلم:

از طرفی هر یکی یه طرف قرار داشت . سریع رفتیم  بیرون و سمت تجریش. ویداجون هم اومده بود. کمی نشستیمو بستنی خوردیم. اما همش تو راه بودیم. اونا هم چون شام دعوت بودند خیلی نموندیم. تو راه هم خوابیدی و هنوزم خوابی..

جالب اینه که آیاتای تنها کسی بود که تا حالا هرچی داشتی بهش میدادی. مهمتر از همه صندلی ماشین و کالسکه ات. جیجر خاله هرجا میرفتیم همه رو مجذوب خودش میکرد. واقعا داشتن بچه به این خوشگلی سخته ها. محیای من هم نازه. عشقه مامانیه.. دیروز هم تو خرید کلی از مغازه دارها بهت خوراکیهای خوشمزه دادن.. از بس دخمل خوبی بدی.

الان منتظریم بیدار بشی بریم بیرون کمی دور بزنیم..

بیدار نشدی خلاصه . تصمیم گرفتم خودم تنهایی برم. اس ام اس زدم به مامان آنا اما اونا توراه رشت بودن. دلم بیشتر گرفت. حسش نبود برم و شاممونو خوردیم و دعا کردم که بیدار نشدی. اما ساعت ده از گرسنگی بیدار شدی و با یه شیشه شیر و کمی هم تماشای فیلم خدا رو شکر دوباره خوابیدی و تا نه صبح فردا خواب بودی

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

خاله هدي ياسمين زهرا و محمد كوچول
3 اردیبهشت 91 8:27
عامو من كه رمز ندارم، سر صبحي