محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 8 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 15 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

7/ اردیبهشت/91

1391/2/9 12:48
نویسنده : مامان مریم
335 بازدید
اشتراک گذاری

صبح مادرجون اینا خیلی کار داشتند و همه اومده بودن کمک. اما من اول از همه با خاله جون رفتم کارگاه خیاطیشون تا برات چند دست لباس تابستونه سفارش بدم تا بدوزه.

بعدش هم بابایی اومد و یه چند تا بانکی کار داشتیم و تا برسیم خونه ساعت یک بود و همه کارها انجام شده.شما هم که خونه بودی و زحمت شما هم دوش اونا بود.

سریع نهار خوردیم و حاضر شدیم تا بریم مسجد برای مراسم خاله جون. شما هم با خاله جون رفتی تا گل سر خاک رو بیاری:

خدا رو شکر همه چی عالی برگزار شد. اما مداح کمی دیر اومد. ووقتی که اومد اجراش عالی بود. هرچند کمی دل ما رو ریش کرد و مادرجون طفلکی غش کرد..و شما هم دوییدی طرفش و از جو ایجاد شده خیلی ناراحت شدی و شروع کردی به گریه. من هم بردمت پیش باباعلی و شما هم هی میرفتی و هی میومدی..

عمو فرهاد ( شوهر خاله جون زهره)  هم پیش بابایی بود و از دیدنش دلم ریش میشد.. و میگفت اگه خاله جون بود با دیدن محیا چه ذوقی میکرد..

خلاصه مراسم تا اذان طول کشید و بعدش برای صرف شام همه اومدن خونه پدرجون اینا..مامان بزرگ هم اومده بود و برات بستنی و .. خرید اما هرچی صدات زد پیشش نمینشستی و همش چسبیده بودی بمن و هی بوسم میکردی.. اونم طفلی دلش شکست ازین کارت..

خلاصه انرژی از ما گرفته شد که نگو.. بعد شام هم حتی بابایی توان رفتن نداشت و همونجا خوابید..

امروز تو مراسم دوربینم هنگ کرد و نه عکس میگرفت و نه عکسی نشون میداد. داشتم دق میکردم. دایی جون وحید یه جا نشون داد گفت همون تهران ببرینش نمایندگیش. شاید از  IC پشت لنزش باشه. آخه من ازین حرفها خیلی بدم میاد. بلایی که سر گوشیم اومد. همه چیشو عوض کردم آخر هم درست نشد.

 خلاصه دوربینم با گوشیم فرق میکنه. من بدون اون میمیرم..اصلا دلم نمیاد دست کسیش بدم. همونجا نذر یه سید کردم و تا الان خدا رو شکر دیگه اونجوری نشد. آخه نه ضربه خورده نه چیزی نمیدونم چرا یهو قاط زد. ایشاله دیگه اونجوری نشه..

علیرضا هی اذیتت میکرد. یهو گفتی: اَمد رضا اذیتم نکن. عصبانی میشم ها!!!!تعجب ازین حرفها زیاد زدی اما من یادم نمیمونه فقط یادمه که همه رو میخندوندی..

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (5)

مامان صدف
9 اردیبهشت 91 9:59
محیا پیش مامان بزرگ نمیرفت و تو هم حال کردی.


نه بابا. کلا محیا به کسی باج نمیده.. فقط مهرناز و خاله جون وحیده...باباش یه عمری داره بهش رشوه میده اما محیا تو دامش نمیفته. حالا بنده خدا مامان بزرگ ..
نسترن
9 اردیبهشت 91 12:04
بازم خدا رحمتشون کنه انشالله خدا به شما هم صبر دوری خواهر مهربونت رو بده
راستی چرا فوت کردن ؟


ممنون گلم سکته خفیف و گیر کردن لخته خون تو مغزش. میگن از آلودگیهای تهرانه
كاكل زري يا ناز پري
9 اردیبهشت 91 20:49
خدا رحمت كنه انشاالله چهره پدرت مريم جان خيلي مظلوم و مهربونه خدا براتون نگه داره ساليان سال


ممنونم گلم.
خاله هدي ياسمين زهرا و محمد كوچول
10 اردیبهشت 91 8:21
خدا رحمتشون كنه انشااله


ممنون عزیزم
مامان کوروش
10 اردیبهشت 91 9:49
عزیزم انشا... به شادی بری


ممنونم گلم