11/ اردیبهشت/91
صبح تا چشم باز شد شروع کردم صلوات فرستادن تا ایشاله امروز بخوبی بگذره. تا الان که خدا رو شکر از اون اعداد سه خبری نبود. راحت اومدیم دانشگاه و آقای نگهبان با لبخند ژکوندی فرمودند بفرمایید و تو مسیر هم که تعداد کثیری از ماشین های پلاک فرد جلو چشم ویراژ میدادن و کسی نبود جریمه شون کنه تا من دلم خنک بشه، اما من هم از کنارشون با لبخند رد میشدم تاامروزم رو مثل دیروزم نکنم. ( این هم نتیجه نصایح دوستانم)..
تا مهد هم که خواب بودی. چون دیشب دیر خوابیدی. با دیدن پرنیا بیدار شدی و هر دو بجای رفتن به کلاس بسمت wc حرکت کردین و چه جای خوبی.. یادمه اون روزها که پوشک داشتی به پرنیا و مادرش حسودیم میشپد. اینو نوشتم تا دل مامانهایی که هنوز نتونستن بچه هاشونو از پوشک بگیرن بسوزه و دست بکار بشن. تا حالا با این روش در حق خیلیها لطف کردم..
روز خوبی داشته باشین..
وااای به این قسمت که رسیدم برای اتفاقی که افتاد سست شدم.. وقتی اومدم مهد و بعد کلی بازی، پرنیا و درسا اومدن که تازه بازی رو شروع کنن. شما هم خواستی با اونا ادامه بدی و گوشت بدهکار حرفای من نبود. من هم ولت کردم و گفتم دارم میرم. و ازین فرصت استفاده کردم و رفتم تو مهد تا کارت بزنم و برات یه لیوان آب بیارم. دو دقیقه هم نشد برگشتم تو محوطه بازی. یهو دیدم صدای جیغی میاد که میگه مامان محیا کو؟ بچه اش نزدیک بود بره زیر ماشین.
بله. مامان ستایش بود که دستت رو کشید و آورد سمت پیاده رو. اتوبوسهای سرویس دانشگاه پشت هم داشتن میومدن و شما هم تا من رفتم دنبالم دویدی اما ندیدی کجا رفتم و مستقیم رفتی سراغ ماشینمون. خدا رحم کرد. یه لحظه قیافه باباعلی و بقیه عین نگاتیو از جلوم رد شد..
اگه خدای نکرده چیزیت میشد از دستشون چطوری فرار میکردم. بخصوص مادرجون و دایی جونها..حتی نمیتونم براشون تعریف کنم. بگذریم. خدا خیلی دوستمون داره و ما داریم ناشکری میکنیم..
تو خونه هم سریع غذامونو آماده کردم و با آنا جون و مامانش رفتیم یه گشتی زدیم و یه مینی پیتزایی خوردین و برگشتیم خونه.. موقعی بیرون رفتن که موهاتو میبستم گفتی مانی آنا ازین گیره موها نداره. اگه بچه خوبی باشه براش میخری؟؟؟ قربونت برم که حرفای خودمو بمن برمیگردونی..خوشم میاد میدونی کجا استفاده کنی..تازه میگی مانی آنا همش میگه عزیزم!!راست میگی ازین ببعد هرجا این کلمه رو بشنوم یاد آنایی میافتم..
تو خونه داشت آهنگ 25 باند رو پخش میشد یهو گفتی داشتم زندگیمو میکردم و بعدش هم خوندی ( با عشوه) مِدُولیییییییییییییییییییی (یعنی ملودی!!!) ومن اونقدر خنده ام گرفته بود که نگو. آخه بابا علی تو جلسه قران بود و شما داشتی تو خونه برا خودت ترانه میخوندی..
البته دخمل نازم برای بابا و مامان آنایی و خاله ندی بلند قران رو خوند. تازه بعد بسم الله.. معنیشو هم خوند. بنام خدای بخشنده مهربون!!!
کلا تو راه چه تو مسیر روزانه و چه تو جاده همش آهنگها رو میخونی حتی شده آخراشو و عمه ات تو جاده ازینکه خیلیهاش ( حتی غیر معروفاشو ) بلدی حرص میخورد و میخواست گازت بگیره..
چند وقته تو خونه همش یه خودکار میگیری و دفتر و حضور و غیاب میکنی و طفلک بردیا همش اسم اونو اول میاری و من هم دستم هرجا باشه، باید بلندش کنم و بگم حاضر!!!