10/ اردیبهشت/91
با سلام و صبح بخیر!!
دوستانی که حال و حوصله ندارن پستمو نخونن..
بردمش تو ادامه مطلب..خوشم میاد وصف وقایع روزانم طوریه که غریب و آشنا رو وادار میکنه از خودشون نظر در کنن..تازه گفتم نصیحت نکنین ها.. دست گل همه درد نکنه..
سر نهار رفتیم ورزش. خیلی خوب بود بعد مدتها بدمینتون بازی کدم اما دستم جواب کرد و بقیه اش نرمش بود..
دلم برات تنگ شده گلم..
اومدم دنبالت و زود رسیدیم خونه. تو حیاط خونه:
اس ام اس دادم به خاله ندا که بیان خونمون. اونا هم آژانس گرفتن و تا عمو امیر بیاد اومدن. من هم تو این فاصله باقیمونده سبزیهایی رو که از شمال آوردم پاک کردم و شستم و خرد کردم. شما هم خیلی دخمل خوبی بودی و نقاشی میکشیدی:
فدای تمرکز کردنت که لباتو اینجوری میکنی..
مانی ببین نقاشی کشیدم!!
و مداد رنگیهاتو جمع کردی :
سرتو انداختی پایین تا ازت عکس نندازم دیگه:
مانی، گفتم عکس ننداز دیده:
یه چیزی رو انداختی زیر میز خواستی برداری نشد. گفتی مانی بیا اینو بردار. من دستم کوچولویه نمیتونم. و من میخواتم ضعف کنم..
قضیه صبح رو به بابایی گفتم و اونم برخلاف انتظارم هیچی نگفت و چندتا راهکار نشونم داد و کمی آرومم کرد..( ای ول شخصیت ای ول درک. باباعلی مهربون)
شهریار اینا که اومدن رفتیم بیرون یه دوری زدیم چون شامم رو آماده کرده بودم. شهریار چنان مامانشو اذیت کرد و تو دستش وووووول میخورد که مجبور شدیم ببریمش پیش آقا پلیسه تا کمی آروم بگیره. شما هم که همش بهش تذکرات اخلاقی میدادی. به خاله ندا گفتم که تو با این بچه جات ته بهشته..
بستنی خریدم براتون و عین یه بچه مودب و محترم نشستی خوردی و حتی یه قطره رو لباست نریختی. من فدای دخترم بشم که خانمه..
همونجا بود که دوربنم هنگ کرد. و این آخرین عکسش بودالان هم خیلی غصه دارم. ببینم نمایندگیش چی میگه.. بدون دوربین یعنی وبلاگ تعطیل.. دوستان برای شفاش دعا کنین تا دست نامردان نیفته و یه انسان دلسوز پیدا بشه که بدون اینکه دل و روده اش رو بهم بریزه برام تعمیرش کنه. آخه فقط 4 ماهه که خریدمش..
خاله ندا برات از شمال یه لباس خوشگل خرید بعدا عکسشو میذارم..اونا هکم تا 11 شامشونو خوردن و رفتن. آخه شما خیلی برای خواب گریه کردی.. دوستم دارم یکی یدونه مامان..
پ ن نهایی:
نمیخوام دوستامو ناراحت کنم. اما باید بنویسم.اگه بخواییم به دیده مثبت نگاه کنیم مامان محیا حق داره، سه سال پیش تو چنین روزی خواهرم پرکشید و رفت.. دیگه پلیس بسته بودن درهای این مدلی که چیزی نیست. خدا روحشو شاد کنه و ممنون از دوستایی که تسلیت گفتن و شادم کردند.. ایشاله تو شادیها جبران کنم..
امروز ازون روزها بود.. کله صبح علیرغم عادت هرروزه 4 قل و صلوات و آیت الکرسی راه افتادیم. زودتر از هرروز که بریم پمپ بنزین. سر 4 راه قصر پلیسه نگهم داشت.. سریع جریمه رو بخاطر زوج بودنم نوشت..
حالا نمیدونم حرفامو از کجا شروع کنم و به کی بزنم. خوبه وبلاگی داریم که حداقل خودمونو خالی کنیم..
یکی نیست بگه آخه منی که خونم تو طرحه صبحها چقدر زودتر راه بیفتم آخه.. 6 صبح راه بیفتم که 6:30 خارج طرح باشم و یکساعت دم مهد تو ماشین بشینم تا باز بشه؟ آخه بگید میشه؟؟؟من هم که بارها گفتم دست راستم شکسته و محاله بتونم با سرویس محیارو بغل کنم و بیارم.
باز هم کسی نیست بگه ( منظورم شخص خاصی از جماعت تهرون نیست، اکثرا مثل خودمون شهرستانین) وقتی آخر هفته میشه و هوا خوب هر چی تهرانیه میریزه تو شمال و ما هایی که مجبوریم برای دیدن خانواده و یا مناسبتی ( مثل سالگرد خواهرم) بریم شمال، باید از سه روز تعطیلی دوروزشو تو جاده باشیم..چرا؟ چون همه میریزن شمال. آخه کسی اومده جلوتونو بگیره و براتون زوج و فرد تعیین کنه..
خدا به داد برسه اگه یه روز من تو شمال کاره ای بشم. برای هر کسی فقط دو روز، اونم غیر تعطیلات سهمیه مسافرت میذارم. آخه چه فایده برای شمالیها.. بگی مسافر میاد و به نفع ماهاست نه..همه ماشاله ماشین دارن، ویلا دارن یا نه ، تو چادر میخوابن.. فقط آت و آشغالاشونو میریزن و شهرو جاده رو میبندن و تعطیلات ما رو کوفت میکنن..
اونوقت تو تهران، جلو در خونت هم جریمه ات میکنن..تازه دوسه تایی پلیس ایستاده بودن. یکی گفت خانم خونتو بفروش، یکی گفت با تاکسی بیا، یکی دیگشون گفت اینو بفروش باهاش میتونی سه تا پراید بخری.اونوقت یه زوج و یه فرد که از توش در میاد...گفتم خوبه اینا رو گفتین نمیدونستم. خوبه نگفتین بچه ات رو ولش کن بنداز خودت با سرویس بیا.. لحظه آخر هم گفتم کاش همه میدونستن که باید وظیفشونو خوب انجام بدن نه شما ها که باید پول بگیرید.. هر چند میدونستم مامورن و ..پس این قوانین برای ماهاست نه پولدارهای دوسه تا ماشین دار..آخرش هم گفت برو وانستا تا بخاطر دودی شیشه ات جریمه ات نکردم..
اومدیم دم دانشگاه درشو بسته بودن.گفتن نمیشه بری.. روسای سه قوه دعوتن... باکلی کلنجار و زدو خورد اومدیم دم پژوهشکده. دیدیم درشو بستن و نوشته لطفا از پژوهشکده کناری وارد شوید خطر ریزش سنگ!!!
خدایا بسه درهای بسته دیگه!!! دوستان نصیحت نکنین که حوصله ندارم.. ببخشید منو خیلی کفری ام..
این هم یه نظر خوب از مامان محیا عظیمی:
همه چیز به نگاه تو بر میگرده:
صبح که از خواب بیدار شد رو سرش فقط سه تار مو مونده بود، با خودش گفت : " هییم! مثل اینکه امروز موهامو ببافم بهتره! "و موهاشو بافت و روز خوبی داشت ! فردای اون روز که بیدار شد دو تار مو رو سرش مونده بود " هیییم! امروز فرق وسط باز میکنم" این کار رو کرد و روز خیلی خوبی داشت پس فردای اون روز تنها یک تار مو رو سرش بود " اوکی امروز دم اسبی میبندم" همین کار رو کرد و خیلی بهش میومد ! روز بعد که بیدار شد هیچمویی رو سرش نبود !!! فریاد زد،ایول!!!!امروز درد سر مو درست کردن ندارم ! همه چیز به نگاه تو بر میگرده ! هرکسی داره با زندگیش میجنگه...
بگذریم..یه عکس باقیمونده: