محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 8 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 15 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

10/ اردیبهشت/91

1391/2/12 11:39
نویسنده : مامان مریم
785 بازدید
اشتراک گذاری

با سلام و صبح بخیر!!

دوستانی که حال و حوصله ندارن پستمو نخونن..

بردمش تو ادامه مطلب..خوشم میاد وصف وقایع روزانم طوریه که غریب و آشنا رو وادار میکنه از خودشون نظر در کنن..تازه گفتم نصیحت نکنین ها.. دست گل همه درد نکنه..

 سر نهار رفتیم ورزش. خیلی خوب بود بعد مدتها بدمینتون بازی کدم اما دستم جواب کرد و بقیه اش نرمش بود..

دلم برات تنگ شده گلم..

اومدم دنبالت و زود رسیدیم خونه. تو حیاط خونه:

اس ام اس دادم به خاله ندا که بیان خونمون. اونا هم آژانس گرفتن و تا عمو امیر بیاد اومدن. من هم تو این فاصله باقیمونده سبزیهایی رو که از شمال آوردم پاک کردم و شستم و خرد کردم. شما هم خیلی دخمل خوبی بودی و نقاشی میکشیدی:

فدای تمرکز کردنت که لباتو اینجوری میکنی..

مانی ببین نقاشی کشیدم!!

و مداد رنگیهاتو جمع کردی :

سرتو انداختی پایین تا ازت عکس نندازم دیگه:

مانی، گفتم عکس ننداز دیده:

یه چیزی رو انداختی زیر میز خواستی برداری نشد. گفتی مانی بیا اینو بردار. من دستم کوچولویه نمیتونم. و من میخواتم ضعف کنم..

قضیه صبح رو به بابایی گفتم و اونم برخلاف انتظارم هیچی نگفت و چندتا راهکار نشونم داد و کمی آرومم کرد..( ای ول شخصیت ای ول درک. باباعلی مهربون)

شهریار اینا که اومدن رفتیم بیرون یه دوری زدیم چون شامم رو آماده کرده بودم. شهریار چنان مامانشو اذیت کرد و تو دستش وووووول میخورد که مجبور شدیم ببریمش پیش آقا پلیسه تا کمی آروم بگیره. شما هم که همش بهش تذکرات اخلاقی میدادی. به خاله ندا گفتم که تو با این بچه جات ته بهشته..

بستنی خریدم براتون و عین یه بچه مودب و محترم نشستی خوردی و حتی یه قطره رو لباست نریختی. من فدای دخترم بشم که خانمه..

همونجا بود که دوربنم هنگ کرد. و این آخرین عکسش بودگریهگریهالان هم خیلی غصه دارم. ببینم نمایندگیش چی میگه.. بدون دوربین یعنی وبلاگ تعطیل.. دوستان برای شفاش دعا کنین تا دست نامردان نیفته و یه انسان دلسوز پیدا بشه که بدون اینکه دل و روده اش رو بهم بریزه برام تعمیرش کنه. آخه فقط 4 ماهه که خریدمش..

خاله ندا برات از شمال یه لباس خوشگل خرید بعدا عکسشو میذارم..اونا هکم تا 11 شامشونو خوردن و رفتن. آخه شما خیلی برای خواب گریه کردی.. دوستم دارم یکی یدونه مامان..

پ ن نهایی:

نمیخوام دوستامو ناراحت کنم. اما باید بنویسم.اگه بخواییم به دیده مثبت نگاه کنیم مامان محیا حق داره، سه سال پیش تو چنین روزی خواهرم پرکشید و رفت.. دیگه پلیس بسته بودن درهای این مدلی که چیزی نیست. خدا روحشو شاد کنه و ممنون از دوستایی که تسلیت گفتن و شادم کردند.. ایشاله تو شادیها جبران کنم..

امروز ازون روزها بود.. کله صبح علیرغم عادت هرروزه 4 قل و صلوات و آیت الکرسی راه افتادیم. زودتر از هرروز که بریم پمپ بنزین. سر 4 راه قصر پلیسه نگهم داشت.. سریع جریمه رو بخاطر زوج بودنم نوشت..

حالا نمیدونم حرفامو از کجا شروع کنم و به کی بزنم. خوبه وبلاگی داریم که حداقل خودمونو خالی کنیم..

یکی نیست بگه آخه منی که خونم تو طرحه صبحها چقدر زودتر راه بیفتم آخه.. 6 صبح راه بیفتم که 6:30 خارج طرح باشم و یکساعت دم مهد تو ماشین بشینم تا باز بشه؟ آخه بگید میشه؟؟؟من هم که بارها گفتم دست راستم شکسته و محاله بتونم با سرویس محیارو بغل کنم و بیارم.

باز هم کسی نیست بگه ( منظورم شخص خاصی از جماعت تهرون نیست، اکثرا مثل خودمون شهرستانین) وقتی آخر هفته میشه و هوا خوب هر چی تهرانیه میریزه تو شمال و ما هایی که مجبوریم برای دیدن خانواده و یا مناسبتی ( مثل سالگرد خواهرم) بریم شمال، باید از سه روز تعطیلی دوروزشو تو جاده باشیم..چرا؟ چون همه میریزن شمال. آخه کسی اومده جلوتونو بگیره و براتون زوج و فرد تعیین کنه..

خدا به داد برسه اگه یه روز من تو شمال کاره ای بشم. برای هر کسی فقط دو روز، اونم غیر تعطیلات سهمیه مسافرت میذارم. آخه چه فایده برای شمالیها.. بگی مسافر میاد و به نفع ماهاست نه..همه ماشاله ماشین دارن، ویلا دارن یا نه ، تو چادر میخوابن.. فقط آت و آشغالاشونو میریزن و شهرو جاده رو میبندن و تعطیلات ما رو کوفت میکنن..

اونوقت تو تهران، جلو در خونت هم جریمه ات میکنن..تازه دوسه تایی پلیس ایستاده بودن. یکی گفت خانم خونتو بفروش، یکی گفت با تاکسی بیا، یکی دیگشون گفت اینو بفروش باهاش میتونی سه تا پراید بخری.اونوقت یه زوج و یه فرد که از توش در میاد...گفتم خوبه اینا رو گفتین نمیدونستم. خوبه نگفتین بچه ات رو ولش کن بنداز خودت با سرویس بیا.. لحظه آخر هم گفتم کاش همه میدونستن که باید وظیفشونو خوب انجام بدن نه شما ها که باید پول بگیرید.. هر چند میدونستم مامورن و ..پس این قوانین برای ماهاست نه پولدارهای دوسه تا ماشین دار..آخرش هم گفت برو وانستا تا بخاطر دودی شیشه ات جریمه ات نکردم..عصبانی

اومدیم دم دانشگاه درشو بسته بودن.گفتن نمیشه بری.. روسای سه قوه دعوتن... باکلی کلنجار و زدو خورد اومدیم دم پژوهشکده. دیدیم درشو بستن و نوشته لطفا از پژوهشکده کناری وارد شوید خطر ریزش سنگ!!!

خدایا بسه درهای بسته دیگه!!! دوستان نصیحت نکنین که حوصله ندارم.. ببخشید منو خیلی کفری ام..

این هم یه نظر خوب از مامان محیا عظیمی:

همه چیز به نگاه تو بر میگرده:
صبح که از خواب بیدار شد رو سرش فقط سه تار مو مونده بود، با خودش گفت : " هییم! مثل اینکه امروز موهامو ببافم بهتره! "و موهاشو بافت و روز خوبی داشت ! فردای اون روز که بیدار شد دو تار مو رو سرش مونده بود " هیییم! امروز فرق وسط باز میکنم" این کار رو کرد و روز خیلی خوبی داشت پس فردای اون روز تنها یک تار مو رو سرش بود " اوکی امروز دم اسبی میبندم" همین کار رو کرد و خیلی بهش میومد ! روز بعد که بیدار شد هیچمویی رو سرش نبود !!! فریاد زد،ایول!!!!امروز درد سر مو درست کردن ندارم ! همه چیز به نگاه تو بر میگرده ! هرکسی داره با زندگیش میجنگه...

بگذریم..یه عکس باقیمونده:

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (28)

مائده
10 اردیبهشت 91 9:20
همیشه یه نکته خیلی مهم رو فراموش نکن که اینجا ایرانه
مامان بردیا
10 اردیبهشت 91 9:43
مادر اعصاب معصاب نداری ها اگه جای من بودی 300 هزار تومن برات جریمه میومد چکار می کردی؟ انقدر ازم عکس انداختن فرستادن دم خونه که میشه یه البوم باهاش درست کرد.


من باید برم پلیس +10 ببینم چه گندی زدم.. آخه همین 20 تومن و یکی دوروز که نیست.. خدا خفشون کنه..


یاد تو هم افتادم.طفلکی رفتی دوتا ماشین بخرین هر دو زوج درومد
مادر آیاتای
10 اردیبهشت 91 10:04
بمیرم برات خواهر. من که تا وقتی نتونم خونه ای بخرم که به محل کارم نزدیک باشه تهران نمیام. دردسرهای تو برام درس عبرته. اعصابتو خورد نکن عزیزم.
راستی دیوونه تو به من میگی 27 تا 30 اردیبهشت بیا شمال مگه خودت سمینار نداری کیش؟ما رو بگو با کی میخوایم بریم سیزده به در!!!تکلیف منو معلوم کن تا یه بنامه بزارم خفن. ول کن بابا حرص نخور برنامه بزار بریم خوش گذرونی.


نه نمیخوام بیام. ول کن چرا واسه کار بیام؟ واسه خوشگذرونی میام.. بیا شمال تولد بگیرم وسط جنگل بزنیم و برقصیم.. کل خونواده ما هم دعوت... ایشاله من و تو به آرامش میرسیم تو زندگی.. خدا کنه زیاد پیر نشیم تا اونموقع.. من اینجا نصف داستانهای خودمو نمینویسم. تو که میدونی فرزانه اگه همشو بنویسم کلی انسان محترم پای نت اشک و خون راه میندازن. اونوقت از سرکار اخراج میشن. بذار گرفاریهام تا همینقدر رو بشه..
مامان صدف
10 اردیبهشت 91 10:13



رو یخ بخندی. من دارم میترکم اونوقت میخندی؟؟
مامان صدف
10 اردیبهشت 91 10:14
مامان کوروش
10 اردیبهشت 91 10:35
حرص نخور عزیزم . دو تا دایره در نظر بگیر دایره بزرگه زوج و فرد و دایره کوچیکه که توشه طر ترافیک بعد مرکزشون می شه اداره ما !!! منم اولا ماشین می اوردم ولی دیدم هر روز باید یک ساعت تو ماشین بشینم تازه موقع برگشتن هم برم رو ویبره مبادا پلیس ببینه برای همین بی خیال شدم ادامه دارد...
مامان کوروش
10 اردیبهشت 91 10:37
می گفتم به خاطر همین دیگه با سرویس می ام . تو نمی تونی زودتر بری محیا رو ببری محل کارت تا مهد باز بشه ؟ 0 یه سواله ها نزنی منو !!! ) در مورد مسافرت های مردم کاملااااااا موافقم . یادمه باردار بودم و بابام جراحی قلب داشت و شانس گند افتاد به تعطیلی دقیقا چهار ده ساعت راه چهار ساعته تا رشت و تو ماشین بودیم وقتی پیاده شدم پاهام باد کرده بود ادامه دارد...
مامان کوروش
10 اردیبهشت 91 10:39
من نمی دونم مسافرت دو روزه چه خوشی بهشون می گذره اونم تو چادر ( بلوار کا.زی.نو ی رامسر و قبلا دیده بودی )
منم اگه کاره ای بشم کلا برای ورودی های شمال اعم از گیلان و مازدندران ورودیه می گیرم . نسبت به مدت اقامت !!!


پیشنهاد تو بهتره دوستم راست میگی
مامان کوروش
10 اردیبهشت 91 10:39
تموم شد دیگه خو !!!
مامان کوروش
10 اردیبهشت 91 10:41
راستی جریمه رو ببر بده چون تسلیمیه دوبلش می کنن ها
مامان هستی
10 اردیبهشت 91 10:50
درکت میکنم چون منم عصبانی هستم
با آزانس برای کار دانشگاه رفتم بیرون وقتی برگشتم منو راه نمیدن
خب مگه ما آدم نیستیم که بخاطر اقلیت باید بسوزیم پس دانشگاه رو تعطیل کنن اینقدر ملت رو زجر ندن


کاش تعطیل میکردن چی میشد
محیا یعنی تمام زندگی
10 اردیبهشت 91 11:10
همه چیز به نگاه تو بر میگرده: صبح که از خواب بیدار شد رو سرش فقط سه تار مو مونده بود، با خودش گفت : " هییم! مثل اینکه امروز موهامو ببافم بهتره! "و موهاشو بافت و روز خوبی داشت ! فردای اون روز که بیدار شد دو تار مو رو سرش مونده بود " هیییم! امروز فرق وسط باز میکنم" این کار رو کرد و روز خیلی خوبی داشت پس فردای اون روز تنها یک تار مو رو سرش بود " اوکی امروز دم اسبی میبندم" همین کار رو کرد و خیلی بهش میومد ! روز بعد که بیدار شد هیچمویی رو سرش نبود !!! فریاد زد،ایول!!!!امروز درد سر مو درست کردن ندارم ! همه چیز به نگاه تو بر میگرده ! هرکسی داره با زندگیش میجنگه...
خاله هدي ياسمين زهرا و محمد كوچول
10 اردیبهشت 91 11:12
همه اش قابل قبوله ولي خطر ريزش سنگ!!!!!!!!
----------------------------------------------

وايييييييييييييي داشتم وبلاگ محياگلي رو ميخوندم كه رييسم مثل اجنه بالاي سرم ظاهر شد و بلند گفت براي دختر نازم محيا... خونسرد گفتم دختر دوستمه ... از پررويي من خنده اش گرفت و رفت...
-----------------------------------
تو جلسه هم گفت كاش سايت بيمارستان رو بديم خانم ... يعني من هم كامپيوتر و اينترنت و كار با وبلاگ بلده و هم باسواده!! اين قسمت باسوادش آتيشم زد و گفتم طعنه ميزنين گفت نه منظورم اينه كه سوادشم خوبه! ديگه عصباني شدم و با ترس گفت منظورم اينه كه فوق ليسانس زبانشناسي داره و ادبيات غرب و شرق و فارس رو خوب بلده و دست به قلمش عاليه! خنديدم گفتم بس است ديگر خر شديم!!! كل هيات مديره غش كردن از خنده
خلاصه طرف اينجوري حالمو گرفت


خیلی باحالی. اما ببخشید..ظاهرا رمز دارش کنم بهتره..خیال همه راحت میشه بخدا اما انگیزه وبلاگ نویسیم از بین میره.. آخر همه مون اخراج میشیم خواهر..


آره عزیزم. ساختمونی رو که پارسال ساختن اونم چند طبقه کمتر از برج میلاد داره، یهو سنگهای نماش ریخت رو سر مدم. الان هم داربست زدن که پرچ کنن. علاج واقع بعد از وقوع باید کرد..
فریماه
10 اردیبهشت 91 12:08
اوه اوه چقدر همه عصبانی.:
ولی راست میگید این وضعیت واقعا خسته کننده است.اونم با شرایط محل کار و خونه شما.




آره والا


مامان دانیال
10 اردیبهشت 91 12:53
فکر کنم من چیزی نگم بهتره. به اندازه کافی همه نظر دادن


ای ول
مامان کوروش ( زهره )
10 اردیبهشت 91 12:57
امان از این قوانین بی در و پیکر مریم جون
کوروشکم خوابه فعلا دعا کن زیاد اذیت نشه


ایشاله زودتر خوب میشه زهره جان
مادر آیاتای
10 اردیبهشت 91 13:21
اون تیکه قرمز رنگ رو قبلأ خونده بودم اما نمیدونم چرا از این کلمه "هییم" اینقدر خندم گرفت. آخه مادر امین اهل خویه، اونا یه جور "هیم" گفتن دارن که خیلی مخاطب رو می سوزونه و روایت دارن که پدر امین به خاطر همین "هیم" گفتن مادرش از دنیا رفت
نمیری الهی مریم. کلی خندیدم. درباره برنامه شمالم خوشم اومد. یه کیک سه کیلویی هم تو بخر اضافه برای خانوادت. من و بچه و شوهرم و احتمالأ مهدی دوستمون فوقش نیم کیلو کیک میخوریم. اصلأ چطوره خاله ش کلأ کیکش رو بخره ،ها؟ "هیییم" !!!!


آخه این خانم هم اهل همونورهاست.. احتمال زیاد منظورش همون بوده..من بعنوان یه خاله مهربون برای آیاتای گلم هرکاری میکنم. هم کیک میخرم و هم کادو. اما توی پررو اون وسط میخوای چکار کنی.. لابد میخوای شام بدی.. من تولد یکسالگی محیا ده کیلو کیک خریدم یه قاشق هم نخوردم.. شما حالا بیا. به روی چشم..
مادر آیاتای
10 اردیبهشت 91 15:18
خدا خفه ت نکنه. مردم از خنده. ده کیلو کیــــــــــــــــک؟ نمیری الهی. پس کیکش با تو. چون من شام میدم. بالاخره خاله ای گفتن چیزی گفتن. هرچی باشه دعوتیــــــمــــ.....


آخه دعوتیم زیاد بودن. خانواده خودم تولد منو با یه کیک یک کیلویی سر کردن. به روی چشم..بفرمایید در خدمتیم
ستاره
10 اردیبهشت 91 15:55
واقعا جالبه همه برای زندگی تو این تهران شلوغ وآلوده دست وپا میشکنن. از اونطرف همه غر میزنن چون واقعا با این آشفتگی نمیشه از اون امکاناتی که ادعاشو دارن استفاده کرد ویک اعصاب فولادی میخواد. به قول شما تا یه روز هم تعطیله همه فلنگو میبندن ومیرن شهرهای دیگه.زندگی وکار کردن تو این شهر سخته. فرصت استفاده از امکانات کم. هوا آلوده.تفریحات هم بیرون از تهران. خدا هم تو کار ما آدما مونده


راست گفتی ما هم یکی ازون آدمهاییم.. البته من فقط بخاطر بازارهای تهران اینجام. چون عاشق بازارم.. امکانات تحصیلی تو بابل توپه. نه الان از زمان خودمون بهترین کلاسها رو داشت و فرصت این بود تا تو روز چندتا کلاس ورزشی و درس و .. بریم و کلی وقت اضافه بیاریم..
خاله هدي ياسمين زهرا و محمد كوچول
11 اردیبهشت 91 9:00
اين "هييم" گفتنه نشان از رضايته؟؟؟ بنده خدا كچلا! ولي بهرحال پيشونيشون بلنده و از قديم گفتن پيشوني بلند يعني بخت بلند و ... .
-----------------------------
ديدمون رو بايد عوض كنيم... امروز سه تا پليس خوشگل و خوش بر و رو فقط جلوي من و محيايي رو گرفتن كه خانم خانما خوشگل خانما، شما كجا اينجا كجا؟ گفتم دارم ميرم پول بيارم. گفتن واي نه، چرا با ماشين خودت ميري، خسته ميشي كوفته ميشي، با آژانس برو با تاكسي برو، آخه چقدر زحمت؟! حيف اين ماشين گرون قيمت پلاك زوجت نيست كه قاطي ماشين هاي فرد دود بخوره؟سه تا پرايد بخر بده راننده هر روز صبح بيان دنبال خودت و دخملت. بعد هم برام دست تكون دادن و رفتم سركار. وايييييييي خداي من! امروز چقدر خوش شانسم من! سران سه قوه اومدن محل كار ما! باورتون ميشه؟ من آرزو داشتم اين سه نفر و يكجا باهم ببينم و ... اومدم و دور دانشگاه رو با ماشين گشت زدم تا شايد سران رو پيدا كنم ولي ترجيح دادم برم سركار. شايد خودشون بيان يه سري بزنن. (يادم باشه شب پز اين افتخار رو به شوهرم بدم!!) خيلي خنديدم وقتي رسيدم دم در پژوهشكده. آخه نوشته بود خطر ريزش سنگ. جمله اش منو ياد جاده هاي شمال وطنم انداخت... چه انرژي گرفتم... خب ميرم از در ديگه وارد ميشم. خداروشكر كه قبل از اينكه يكي از اون كلوخ ها بخوره توي سرم و به ديار باقي بشتابم تو سر يكي ديگه خورد و ... خدايا من خيلي خوش شانس و خوشبختم... شكرتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت خدا (كاملا جدي)
------------------
اين شد كه ديگه شما كاري به تهروني ها نداري. هرچي دلشون ميخواد بلند شن بيان شمال و بريزن و بپاشن و خراب كنن. آب و هواي پاك و بدون دود و دم و شلوغي و طرح زوج و فرد و ... همه فداي يه تار موي اون سه تا پليس مهربون و اون سه نفر بعدي
سه پليس، سه پرايد، سه سران قوه و... خداييش عدد سه باحاله نه
------------------------
مامان اون محياي ديگه ناراحت نشه، جدي جدي شوخي كردم كسي به دل نگيره


وااااااااای هدی خیلی باحالی. من هم قابش میگیرم حرفاتو


من باید ته این قضیه هییم رو در بیارم. فرزانه جون لااقل تو بیشتر توضیح بده.. چرا بابای امین با هییم فوت کرد طفلک..
مامان کوروش
11 اردیبهشت 91 10:16
عزیزم پست ویرایش می کنی فک نمی کنی ممکنه ما ملتفت نشیم !!!


آی گل گفتی.. دیگه نمیدونم پ ن اش رو کجا باید بذارم تا بقیه بگیرن قضیه رو.. میسی که دنبالمون میکنی با دقت.. ممنون که موتوذکر شدی
مامان ملینا
11 اردیبهشت 91 11:01
مامان محیا حرص نخور منم تو جایی که اصلاً نباید جریمه می شدم شدم اونم تو خیابون نزدیک پارک بود که به ماشینم چسبونده بودن که بعداً دیدم و کلی فحش و بد و بی راه نصیب شون کردم به قول یکی از دوستان اینجا ایرونه پس باید بسازم و حرفهامونو تو خودمون نگهداریم.دیگه بی خیال
مادر آیاتای
11 اردیبهشت 91 12:49
خدا نکشت مریم. من راستشو گفتم دیرزوم امینو وادار کردم این پست و نطرات وب محیا رو بخونه. رسید به نظر من نگران هم بودم که یه وقت ناراحت نشه اما اونم خیلــــــــــــــــــــی خندید و ما بسی مشعوف تر گشتیـــــــــــــــم. حالا دیگه ته ماجرا رو بخوام بپرسم ریسکه. یه وقت به دل می گیره. اما همینقدر بدونید که این قضیه سالهاست که داره سینه به سینه نقل میشه و ظاهرأ قسمت شوخیشو که برداریم، حداقل یه 15 درصدی جدیه. می بوسمتون.


ممنونم جیگر. چقدر واضح توضیح دادی خوشم اومد..
فریماه
11 اردیبهشت 91 14:15
دیگه مادر آیاتای خسیس بازی در نیار.
مگه ما یه آیاتای بیشتر داریم. مکان به این خوبی مامان محیا دعوت کرده. مگه تولد آیاتای کوچولوست 28یا مامانش؟


تولد مامانش نمیدونم کی هست/ 5 خرداد تولد آیاتایه.. فرزانه بما رسید خسیس شد خواهر. خودم میخرم
خاله هدي ياسمين زهرا و محمد كوچول
11 اردیبهشت 91 14:42
راستي اين دوربين سوني شما چه مدليه؟ چند مگا پيكسله؟ به خاطر خواهرم ندا كه گرافيسته و بابام كه هميشه به روزه همه جور دوربيني توي گنجينه مون داريم ولي نداي نامرد اين آخريه رو كه كاملا حرفه ايه برده خونه شوهر البته دوربينش كمي سنگينه و جاگير. چيزي ميخوام كه سبك باشه و همه جا بشه بردش. عكساي محيا جداي از خوشگلي خودش خيلي باكيفيته و من همچين دوربيني ميخوام. سوني خودم اينجوري نيست


الان باید برم دنبال محیا فردا بهت میگم.. لطف داری
عمه نرگس
12 اردیبهشت 91 1:24
ایشالله که سرحال شده باشی .. کلی فیض بردم از بیانات دوستان ..
فریماه
13 اردیبهشت 91 17:18
خاله مریم تولد آیاتای کوچولو10 خرداده. 5 خرداد کجابود



شرمنده عزیزم. تمام بچه های دوستام یا 5 هستن و یا 10 من از کجا حضور ذهن داشته باشم. سعی میکنم آیاتای گلیو یادم بمونه..
مادر آیاتای
14 اردیبهشت 91 0:17
یه بار یه طومار نوشتم پاک شد. مجددأ خلاصه میگم..
فرزانه جون:28 اردیبهشت
آیاتای جون:10 خرداد
زودتر کیک سفارش ندی خاله جونش میمونه بوی یخچال میگیره جلو مهمونات زشته..


اصلا تولد خودت برام مهم نیست. شانس آوردی که نزدیک تولد نی نی شده تا کمی ت. رو هم تحویل بگیریم..