یه ماجرای واقعی
دیروز یکی از دوستان یه داستان کوتاه واقعی از خانواده خواهرش تعریف کرد کلی خوشم اومد.با کسب اجازه ازش اینجا میارم..
طفلکی پدر خونه یه لیوان آب میخواست. به دختر کوچیکش میگه بابا برام یه لیوان آب میاری. دختر کوچیکه رو میکنه به خواهر بزرگتر که برای بابا یه لیوان آب بیار. دختر بزرگه هم امتناع میکنه..
مادر خونه که شاهد ماجرا بود رو میکنه به شوهرشو میگه: دیدی این بچه ها اصلا بدردت نمیخورن و تو باید فقط منو داشته باشی..پس حالا پاشو برو یه لیوان آب واسه خودت بریز و یدونه هم برای من بیار..
من اگه جای مادر خونه بودم سریع میرفتم یه پارچ واسه طفلک مادرمرده میاوردم.. اما کارخوب رو این خانم کرد. اگه ما خانمها همه این شکلی بودیم دیگه اوضامون این نبود. ای ول این خانم و ای ول خواهرش که اینو برامون تعریف کرد. همکارا میدونن منظورم کیه. اونیه که کاراش همش ای ول داره..
آخ جون دوباره یه پست بحث برانگیز ایجاد کردم