9/ اردیبهشت/91
علیرغم اینکه دیشب دیر وقت رسیدیم سر ساعت بیدار شدم و لباسامو اتو کردم و اومدیم دانشگاه. چند روزی بود که خبری از شیر نمیگرفتی اما صبح خواستی. من هم علیرغم حساسیتت برات شیر پاکتی خریدم. خیالت جمع شد اما نخوردیش..
تو دانشگاه هم که جلسه تودیع آقای رئیس جدید بود و یه دور شمسی قمری زدیم و اومدم دم مهد. اما اونقدر گریه کردی که باز هم خاله سهیلا نجاتم داد..
امیدوارم عادتت برگرده. امروز پویا هم بعد مدتها اومد. اون هم به عشق تو ( قابل توجه مامان صدفی و دانی) که فکر میکنن اونجا فقط محل عشقبازی بچه های خودشونه.. بابا دخمل ما هم خاطرخواه داره..
ما هم که مثل مامان اون یکی محیا به کس کسونش نمیدیم اما مامان پویا هم گفته آخه پویا هم فعلا قصد ازدواج نداره..پس فعلا عشقولانه کنین تا ببینیم چی پیش میاد..
بعد از ظهر هم با پویا و سحر دختر خاله مامانش که پیشم کارآموزی میاد رفتیم خونه.. قبلش هم کلی تاب بازی کردین و با دوستات کاج جمع کردی. این کلمه رو خیلی قشنگ میگی کاچ. خونه ما هم شده باغ کاچ!! نمیدونم چرا بجای ج چ میگی..
محیا و درسا و دانی و هستی:
بگمونم داره سر نی نی داداشی دعوا میشه
و دانیال قصه ما، پسری عاشق، مهربان، البته نه برای همه، فقط برای صدف!! میتونید جریان عشقی این دو رو با کلیک رو اسمش بخونین..به این قسمتش هم سر بزنید. بدون شرحه:http://danial1389.niniweblog.com/post86.php
راستی بردیا و هستی هم با هم جریان عشقی دارن.. از مامانش میخوام براتون توضیح بده..
و آقا پویا در روز اول مهد در سال جدید:
ظاهرا از اینجا خوشش اومده:
تو خونه هی به دست و پام میپیچی و من از یه سوراخ کوچیک میخوام رد بشم هی میفتم روت و یا رو وسایل خونه. هر چی هم بابایی صدات میکنه نمیری طرفش. علیرغم اینکه کلی برات بستنی خرید تا بجای شیر بخوری.. حق نداشتم دعوات کتم اما واقعا عصبانی میشدم و از بابایی برای مشغول کردنت کمک میخواستم..بمیرم برات که همیشه تشنه مامانی هستی..تو وبلاگ شایان جون این مطلب زیبا رو خوندم و بفکر فرو رفتم..
http://shayan1390.niniweblog.com/post34.php
من هم بخودم اجازه نمیدم ازت عصبانی بشم.. آخه اون لابلا هی میگی ؟مانی دوست دارم خیلی! خیلی زیاد! زیاد و هی موقع گفتنش سرت رو تکون میدی و من میخوام قورتت بدم. مثل خاله جون سمانه که تا لباسشو پوشید گفتی خالَشون! خیلی قشنگه!! خیلی خیلی زیاد و اون هم کلی کیف کرد..
اشتباهی که کردم این بود که بهت هندونه دادم. تا شب کارت تو دستشویی بود و دوبار هم نتونستی خودتو کنترل کنی. دیگه یواشکی میخوریم..
بعد بردمت حموم شستمت و خیلی اذیت کردی و وسایلتو پشت سرت قایم میکردی و میگفتی مانی نمیتونی بداری!! تا من نتونم بشورمت و شما آب بازی کنی. بعدش کلی لباس شستم و جابجا کردن وسایل داشتم..
شام خوردیم و از خستگی نخوابیدن دیشب و ترافیک جاده، ساعت 9 شب بیهوش شدیم..