محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 22 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 29 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

12/ اردیبهشت/91

1391/2/13 10:52
نویسنده : مامان مریم
585 بازدید
اشتراک گذاری

اول از همه روز معلم و کارگر و بقیه مبارک!!

در زندگی دو معلم داریم: یکی روزگار و دیگری آموزگار!!! یکی به قیمت زندگیت و دیگری به قیمت زندگیش!!!

خوشبحال معلمها خیلی تحویلشون میگیرن. نخواستیم معلم شیم . رفتیم و ادامه تحصیل دادیم و نه اونقدر که یه استاد کامل بشیم. پس گیر کردیم اون وسط و هیچوقت هیچکی از ما تقدیر نمیکنه..با اینکه هر روز داریم با جماعت دانشجو سروکله میزنیم.

 اما باز هم خوبه. روزهای معلم خیلی خوش میگذشت یادش بخیر.. اونموقع از سکه و گل فروشی و اینا خبری نبود که... یه دسته گنده گل رز رنگاوارنگ با یه کادو ( شاید کتاب و قاب عکسو ازین چیزای تکراری) برای معلممون میبردیم.. طفلکی نمیدونم با اونهمه گل و آت آشغالهایی که ما براش میخریدیم چکار میکرد؟ الان یادم میفته خنده ام میگیره..

این هم استاد دوره لیسانسم که سراسر عشق و محبت و عاطفست. هنوز هم مثل دخترش میدونه مارو و برای محیا مثل مادرجون. آخه همش براش چیزای خوشگل میخره..اینم یه عکسیه که تو عید رفتیم خونشون گرفتیم. عکس مناسبتر دیگه نداشتم..

ziba

صبح باید از اتوبانها میومدم تا پلیس ملیس منو نبینن. همت هم که قربونش برم همش ترافیک..اما خدا رو شکر فقط یه ربع تو ترافیک موندیم و بموقع رسیدیم..

صبح هستی از دیدنت خیلی خوشحال شد.. اما شما تو کلاس نمیرفتی. طفلکی اومد دم در و این عرایض رو ایراد کرد:

ziba

هستی: ببین محیا! مامانم رفته سرکار پول در بیاره تا برام موز و شیر و لباس بخره. بعد اونوقت بابام میاد صبحونه میخوریم. بعد دوباره لباس میپوشیم و میایم سرکار. بیا بریم بازی کنیم..

وااای از شیرین زبونیش داشتم میمردم از خنده. همینا رو میگه بردیا یه دل نه هزار دل عاشقش میشه ( باز هم تاکید میکنم عشق یکطرفه بردیا)

خلاصه دویدی رفتی طرفش و من هم اومدم زیارت عاشورا و بعدش سرکار..

امروزو بعد نهار مرخصی گرفتم و رفتم استخر. جات خالی خوش گذشت. سه اومدم دنبالت و طبق معمول مستقیم خونه

این هم کار امروزت:

بابایی امروز به بهونه روز کارگر تقدیر شد و خدا خیرش بده رئیسشو که گفته فرصت نمیشه از مدیران قدر دانی کنیم بذار روز کارگر کل کارخونه رو بکشونیم وسط و جوایز رو پخش کنیم.. به تمام اعضاء یه جعبه شکلات و صد هزار تومن وجه دادن. بخاطر پیشنهادات کاربردی بابایی هم بهش یه پتو تابستونه و وجه نقد و تقدیرنامه دادن. ایول بابایی با کلی جایزه اومد خونه..

و این حداقل اندکی از غصه مطلب بالاییمو کم کرد که چرا اینهمه درس خوندیم کسی از ما تقدیر نمکنه..پتو رو به شما کادو داد و تقدیر نامه رو بمن . و وجوه نقدی هم روانه جیب مبارک خودش شد. گفتم بیخیال روز زن نزدیکه به حسابش رسیدگی میکنم اونموقع...

داشتم لوح بابایی رو با صدای بلاند میخوندم. به کلمه پیشنهادات که رسیدم یهو گفتی پیش پیش پیشنهاد دارم و ...یاد آهنگ عمو پورنگ افتادی و من و بابایی کلی خندیدیم. شام زودهنگام خوردیم و نه و نیم شب خوابیدیم..

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (14)

مامان هستی
12 اردیبهشت 91 9:25
الهی مامان فداش بشه
اگه هستی نبود چیکار میکردی


هیچی والا
خاله هدي ياسمين زهرا و محمد كوچول
12 اردیبهشت 91 9:44
دخمل دخمله دخمل مرده اين شيرين زبوني دخملا هستم
مامان صدف
12 اردیبهشت 91 10:16
دوره زمونه رو میبینی تو رو خدا. مامان میره سر کار پول در بیاره، بابا بیاد صبونه بخوره.
خدا کنه فقط به همون صبونه بسنده کنن
تا مغز ما رو نخورن که ول کن نیستن


آره خودم هم تعجب کردم از حرفش و خنده ام گرفت. وضعیت ما هم همینه..
حالا موندم چرا بابا میاد صبحه؟ مامان هستی توضیح بده باباش شبا کجاست؟ اگه کارش شبه پس کی همدیگه رو میبینین؟؟؟

مامان مهرسا
12 اردیبهشت 91 11:17
مريم خدا بگم چيكارت نكنه با اين خاطره نوشتنت،مردم از خنده، محيا رو ببوس.
راستي اينجا خوبه نظر بديم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ قبوله؟


آره خیلی خوبه. تازه یه تلگراف برام بزم و کامل بنویس الان کجا مشغولی و چکار میکنی


مامان هستی
12 اردیبهشت 91 11:28
این وبلاگ تو باعث میشه همکارا من رو دیوونه تلقی کنن
یه روز پشت سیستم اشک میریزم یه روز بلند بلند میخندم
ولی امیدوارم همیشه از نوشتن مطالبت بخندم
از دست مامان صدف


راست گفته طفلکی
مامان کوروش
12 اردیبهشت 91 11:50
ای جانم این گوگولی ها چه زود معنی پول رو می فهمن


آره والا همش تقصیر ماست که واسه یه قرون از صبح میدوییم..
مامان مهرسا
12 اردیبهشت 91 12:03
واسه مهرسا نگرانم ،از اينكه مجبور شيم بيايم اونجا واسه زندگي . فكر ميكنم با بچه كوچيك خيلي سخته.تلگراف خوندي؟؟؟؟؟؟؟؟؟


آره خوندم. سخته اما تو که عادت داری. یه مهده دیگه.. همه دارن با این مسئله دست و پنجه نرم میکنن. اونجا هم که پرستار داری اینجا هم همونه دیگه
مامان مهرسا
12 اردیبهشت 91 12:20
نمي دونم خدا بخير كنه،خوبه اونجا دوستان هستند.البته اگه بتونيم ببينيمشون


بیا ما در خدمتیم. اینو بقیه میدونن. لاف نیست. از بقیه اونایی که بچه ندارن یا ویدای تنبل خواب آلو که شوهر هم نداره بامعرفت تر و اکتیوترم..
خاله هدي ياسمين زهرا و محمد كوچول
12 اردیبهشت 91 13:37
الان مدير وبلاگ مياد مچتو ميگيره. تصوير زن بي حجاب ميذاري رو وبلاگت؟ البته اگه از سايت ديگه آپلود كردي گناه نداره و ميتوني تصوير رو داشته باشي
----------------------------------------
آخي يادش بخير. روز معلم دوره ما، فقط معلما قاب عكس طلايي با متن روزت مبارك و گل و سنبل به همراه كتاب و جوراب و خودنويس و...كلي آت و آشغال ديگه گيرشون ميومد و با كلي گل كه از حياط خونه و همسايه و ميدون محل بچه ها كش رفته بودن. بخصوص توي شيراز كه ارديبهشت ماه گله.
ما كه يه كم باكلاس تر بوديم مامانم چند بار كتابهاي استاد مطهري رو برامون كادو كرد و برديم داديم خانم معلممون. ولي ما هم بعدش شديم مثل بقيه رفتيم تو كار قاب و استكان و ...
---------------------------
دايي و زن داييم معلم بودن. موقع جهيزيه دادن به دخترشون شش دست پارچ و ليوان، شش دست قاشق و چنگال و كارد ميوه خوري، شش دست ... دادن دختر داييم كه همش از رو روز معلم جمع كرده بودن. اونم هي ميخنديد مي گفت تنگ و ليوان دارم شش دست... و كلي مي خنديديم


واقعا پس همه عین هم ودیم.. عزیزم من که گیس این استادمو چیدم. طفلکیو کات کردم. چند ساله از فرنگ برگشته. همه گیسشو دیدن.. حالا یه کم عیبی نداره.. مدیر جون بگذر
مادر آیاتای
12 اردیبهشت 91 14:11
ویدای بیچاره رو چیکار داری اینجا تنشو تو گور می لرزونی.. مریم اینا میخوان بیان تهران واسه زندگی؟ خدا نکشت مریم. همتون دور هم جمع میشید


جات خالی.. سختیهای تهران مال ما میشه و تو اونجا خوش میگذرونی تازه سختی کار هم میگیری.. نوش جونت. ویدا رو بلرزونیم بلکه یه کم خواب از سرش بپره..
مامان محیا- خودم
13 اردیبهشت 91 8:16
مریم عسگری جون! بیا با خودم قرار بذار. بچه هامون همو ببینن و حال کنن. تازه فرزانه هم هر وقت بهش بگی سریع بچه اشو سوار هواپیما میکنه و سه سوته میاد خیلی باحاله. اصلا بچه مزاحمش نیست همون فرزانه مجردیه البته با یه عروسک خوشگل تو بغلش
مامان هستی
13 اردیبهشت 91 8:47
یه توضیح در مورد ابهامات پیش اومده
نه بابای هستی شبکار نیست اتفاقا هیچ وقت با هم صبحونه نمیخوریم چون حتی روزهای که ما هم خونه ایم اون باید بره سرکار
هستی حالا برای اینکه محیا رو بپیچونی یه چیزی گفته


فدای پیچوندنش. خواهر از بابت تو خیالم راحت شد. خدا رو شکر شب کار نیست...


هستی هر چی میخواد بپیچونه. باباش نپیچونه!!!!
مامان هستی
13 اردیبهشت 91 9:27
جرات داره بپیچونه خودم گوششو میپیچونم
مامان کوروش
14 اردیبهشت 91 10:05
افرین به این خانم خانما با این نقاشی خوشگلش


ممنونم. بگمونم خودش فقط رنگ کرده