13/ اردیبهشت/ 91
صبح بخیر. اول صبحی آقای آبدارچی با یه سبد گل خوشگل، بمناسبت دیروز وارد اتاقم شد. من هم عکسشو میذارم تا شما هم حالشو ببرید..
تو مهد هم با خاله سهیلا رفتی و من هم باهات نیومدم..امیدوارم ببرنت دستشویی. چون یادم رفت لباس زاپاس برات بذارم..بووووس
بعد از مهد سمت نمایندگی سونی رفتیم. تو شریعتی. چه خوشحال بودم که مجبور نبودم این مسیر شلوغ رو بیام و برم. برخلاف همه جای تهران مسیر بی نظم و شلم شولباییه.. خلاصه وقتی رسیدیم کلی شما و دوربین ما و ماشینمونو تحویل گرفتن و گفتن تو ساختمون پارک کنین..برای شما هم آب آوردن و آقاهه بردت بهت پرنده نشون داد و خیالم هم بابت دوربین راحت شد. تحویل دادم تا هفته بعد تحویل بگیرم.
همونجا بابایی زنگ زد که عمو محمود رفته شمال و عمه و فاطمه تنهان و میان خونمون. خیالم از بابت رفتن به اندیشه راحت شد و تا رسیدیم خونه بابایی و بعدش اونا اومدن.
اینجا موهاتو بستی و برای اومدنشون آماده شدی..
با دیدن فاطمه کلی خوشحال شدی..اصلا از کارا و حرفات یادم نمیاد فقط یادمه عمه از شیرین زبونیهات نازت میداد و فاطمه هم هی حسودیش میشد.. خیلی با هم دعوا کردین و اون هم دست میذاشت رو چیزهایی که دوست داشتی.
من به روی خودم نمی آوردم و عمه حرص میخورد..کلا عمه خیلی رو فاطمه کار میکنه. نه اینکه پیش بقیه شعار بده. تو کاراش که ریز بشی میفهمی. به کلاسش سلامتیش و .. الان هم که کلاس اوله خیلی از قرآن رو حفظه و خیلی تو مدرسه بهش افتخار مینن و تمام رسشو از قبل بلده و الان شبا قبل خواب کتاب و مجله میخونه.. ایشاله زحمت مادرش نتیجه بده. بهمین دلیل این رفتارها ازش بعید بود..
کمی هم با هم نقاشی کشیدین:
( این همون پیراهنیه که خاله ندی چند شب پیش برات عیدی خریده)
یه بار فاطمه هلت داد و برگشتی با عصبانیت بهش گفتی: فاطمه!! ببخشید هولم نده!! و ما سه تا از خنده ترکیدیم.. در نتیجه به فاطمه خانم برخورد. واای این دخترها هرچه بزرگتر میشن حساستر میشن. مهرناز هم همینجوریه. خدایا اصلا خوشم نمیاد. خدا کنه شما اینجوری نشی..
درخواست تشخیص هویت: ای مامان مهربون احسان که برامون پیغام میذاری. من با کلی از مامان احسانها دوستم . تو رو خدا بگو کدومشی. آدرس بزار پلیز..