14/ اردیبهشت /91
تا ساعت 8:30 سیر خوابیدیم. با بیدار شدنم همه رو بیدار کردم..فکر کنم خاله هدی همین موقع ها بود که تو دلش گفت بسه دیگه بیدار شو من دارم کار میکنم تو راحت خوابیدی..( مگه نه خاله هدی؟؟؟) خوبه خودش لو داد. البته حدودای 8:15 داشت این قضیه رو تو سرش می پروروند.
خاله جون هم کله صبح لباسایی رو که برامون دوخت رو برد پمپ بنزین به شوهر عمه ات تحویل داد تا بابای فاطمه برامون بیاره. بعد آماده کردن نهار تصمیم داشتیم بریم نمایشگاه کتاب. چون عمه برای فاطمه کتابهای زیادی مد نظر داشت. اما یه لحظه از تصور فضای نمایشگاه و پاهام سست شد و گفتم بذار برای هته بعد تا خاله جون وحیده بیاد و مسوولیت نگهداریتو بعهد بگیره..
اما رفتیم 7 حوض و یه چرخی زدیم تا عمه خریداشو بکنه. آنا جون و مامانشو هم تو راه دیدیم وکمی هم مسیر شدیم و اونا زودتر از ما برگشتن خونه.
محیا آنا فاطمه
بچه ها در حال تماشای آب بازی بچه های دیگه:
و نگاههای ملتمسانه این دو کودک به مادرانشان تا اونا هم راهی عرصه بشن..
و کمی اجازه:
دیگه دور برداشتین و ما هم عرصه را به زور ترک کردیم..
چقدر سر کیف و زنبیل تو خونه با فاطمه و بیرون هم با آنا دعوات شد.
بفرمایید بافتنی:
و ادامه ماجرا:
و بستنی خوشمزه که جای آنا جونی خالی بود:
عصری هم با عمه یه چیز درست کردیم و با خاله ندا اینا رفتیم پارک پلیس و تا پیاده شدیم بارونی گرفت که مجبور شدیم وانایستیم ورفتیم خونه خاله ندا. عمو شهاب شهریار هم بود و شما دوتا هم عاقل تر و آرومتر از قبل با هم بازی میکردین.
شب هم دیر وقت برگشتیم خونه. و تو راه پله یه گربه دیدیم.
فکر کردین دوربین ندارم عکس نمیذارم؟ دیدین کیفیت دوربین موبایلمو!!!