15/ اردیبهشت/91
بعد صبحونه عمه اینا تصمیم گرفتن برن.. تا فاطمه درساشو بخونه و باباش هم تا شب برگرده.. ما هم تصمیم گرفتیم باهاشون تا 7 حوض بریم تا شما از خونه خالی گریه نکنی. برگشتنی برات dvd شماره دوی عمو پورنگو خریدم. آوردیم خونه دیدیم وقتی گذاشتمش تو دستگاه، دستگاه راه افتاد. ترسیدم گفتم این هم خراب شده. با dvdهای دیگه امتحان کردم دیدم که مورد از دستگاه نیست ازdvd اِ.
اینجا هم خودتو با نقاشی مشغول کردی:
بابایی هم رفت کلاسو بعدش نمایشگاه تا بیاد 4 بعد از ظهر شد و شما خواب بودی. برات کتاب داستان با cd هاشو خرید. کلی خوشحال شدی و تا شب چند بار دیدیش. بهتز همه داستان تکراری شنگول و منگول بود که با شعرهای جدید تغییرش داده بودند و من هم پا به پات نشستم دیدم.
از کارهای امروز خونه نگم که فقط شستم و رُفتم و صد رحمت به کوزت.. ما هم یه اخلاقهای خاصی پیدا کردی که دوست ندارم بنویسم اما خاطره است دیگه. بعدا گله نکنی!!! همش بهم میچسبی و هزاران بار جمله دوسِت دارم خیلی زیاد رو تکرار کردی..
ازینکه چند متر از من فاصله بگیری میترسی و میدویی طرف من.. به حرفم هم اصلا گوش نمیدی یه جورایی لجبازی میکنی. اعتماد بنفست شدید شده و همه کارهاتو خودت میخوای انجام بدی و اونم با کلی اشتباه و منو حرص میدی.. غذا هم که همش هله هوله..مغزم سوت کشید نمیتونم ادامه بدم..
خاله جون وحیده هم که نیومد نمایشگاه کتاب و قرار شد هفته بعد بیاد. آخه این هفته عروسی دعوت بودن که عروس دوستش و دوماد بچه پسر داییم بود و همه اعضای خونه ما هم بودن. جای ما خالی..
بابایی هم عصری رفت dvd ات رو عوض کرد و تا الان که ده شبه چند بار این dvdرو دیدی.. الان هم داری میبینی. من هم دفتر دستکمو جمع کنم. و ظرفها رو بشورم و بخوابم.. شب بخیر..