05/اردیبهشت/ 91
صبح یه ربع زودتر بیدار شدم و راه افتادیم. آخه میخواستم بموقع به زیارت عاشورا برسیم.. تو راه همش میگفتی بریم تولد..
دختری خوبی بودی اونجا. اما همش مفاتیح رو میگرفتی دستت و نذاشتی بخونم..من و خاله سولمازم فقط ازت عکس انداختیم. محیا عظیمی و محمد رضا و حنانه هم بودن. بعدش همتونو بردم مهد و به عشق اینکه برگشتنی میام دنبالت تا بریم خونه مادرجون، اونجا موندی و باهام خداحافظی کردی..
دوستات هم در حال ورزش بودن..
قرآن نگهدارت باشه گلم. عزاداریت قبول.. خوشحالم امسال سال خاله جون با ایام فاطمیه قرین شد. تو مراسمش بغض بزرگی رو که داره خفه ام میکنه باید بترکونم.. خدایا دلم خیلی براش تنگ شده. بهش نیاز دادم شدید!!!
بعد نهار مرخصی گرفتم و حدود ساعت دو تحویلت گرفتم و راه افتادیم. واسه همین ترافیک هنوز شروع نشد و بموقع به بابایی و بعدش عمه مریم و فاطمه رسیدیم و با هم راه افتادیم بسمت وطن..
تو راه خیلی بهتون خوش گذشت و نزدیکیهای بابل همش شعر میخوندین و دست میزدین که رسیدیم..
تو جاده:
اونا پیاده شدن و ما هم رفتیم خونه مادرجون. واااای بابل شهر بهار نارنج..(البته در کنار شیراز- این قسمتو برای خاله هدی نوشتم تا تیربارانم نکنه...) چه بوویی از کوچه خیابوناش میومد. من هم زنگ زدم و گفتم تو حیاط بساط کاهو سکنجبین و .. پهن کنین که ما اومدیم..و همین هم شد..
این هم ازگلهای باغچه پدرجون که چشم رو نوازش میده:
و این هم دم غروب:
اینا کارت تبریک نیستها..
تو ادامه مطلب بقیه عکسها:
لبتو نگه داشتی تا عدسیهایی که خوردی و لبت کثیفه تو عکس نیفته..
خدا حفظت کنه. دیشب هم از پشت تلفن برای خاله جون سمانه و خاله سمیه قرآن خوندی و اونا هم کلی خوشحال شدن.. خدا کنه تو مراسم خاله جون روت بشه سوره کوثرو بلند بخونی..
وقتی رسیدیم پریدی پایین و خودت دووییدی تو حیاط و کلی ذوق کردی..دیگه تا عصر یکی یکی میومدن دیدن خانم خوشگله و شما هم با ذوق قرآنتو میخوندی و پاستیل و اسمارتیس جایزه میگرفتی خدا میدونه چند بسته خوردی.. طوری که شیر و شیشه رو فراموش کردی..
من هم بخاطر آب و هوا و خستگی دیگه 8 غروب خوابیدم و دیگه از رفت و آمدها هیچی نفهمیدم..