6/ اردیبهشت /91
صبح اولین کاری که کردم اومدم از گلها دوباره عکس بندازم..
بعد یهو دیدم عمو اومده دنبالمون تا بریم خونشون. تعجب کردم آخه باباعلی کجا بوده؟ بله ایشون از خستگی خواب تشریف داشتن.. من هم کمی عصبانی شدم و بخاطر دل اونا که خیلی دلشون برات تنگ شده بود رفتم..
اونجا هم اولش مراسم فاطمیه خونه عمه و .. رفتیم و بعدش هم تو باغ کلی گوجه سبز خوردیم و چون دوربین دست دایی جون بود نشد عکس بندازم..
بعد نهار هم دوباره برگشتیم خونه مادرجون تا تو حلوا پزی مراسم فردا بتونیم باشیم.. دوستای خاله جون سمانه اومدن و حلوای رولی خوشگلی درست کردند.
شب هم بچه ها اومده بودن اما من طبق معمول زود بیهوش شدم و اصلا کسی رو ندیدم..
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی