8/ اردیبهشت/91
نمیتونستیم که تصمیم بگیریم که چه ساعتی برگردیم تهران!! آخه ترافیک از صبح شروع شده بود و ما هم دل نداشتیم کله صبح راه بیفتیم و یه روز رو از دست بدیم. بخصوص که از غم و غصه داشتیم مینرکیدیم و محیا تنها مسکن برای اهل خانه بود..
صبح با پدر جون و باباعلی رفتیم سمت باغ و مرغداری تا کمی کاهو و توت فرنگی بچینیم و حال و هوایی تازه کنیم..
تا ظهر اونجا بودیم و بعدش هم برای نهار رفتیم خونه مامان بزرگ. اونجا هم حسابی خوش گذروندی و عمو محمد بردت برات بستنی خرید و امیر حسین ( پسر عمه) برات رژ لب خرید و کلی ذوق کردی . اما اومدی بمن گفتی مانی امیرحسین برام جُج پت خرید من نمیزنم چون مورچه میره تو دهنم..چون بارها بهت گفته بودم که من ازین کارها برای بچه ها دوست ندارم..تا وقتی خیلی بزرگ بشی چون دوست ندارم صورت نازت خراب بشه..
بعد نهار من زودتر برگشتم خونه مامانم تا وسایلمو جمع کنم و شما دوست نداشتی با من بیای. اما تا ماشینو روشن کردم اومدی..
تو راه هم خوابت برد و بعد اینکه بیدار شدی خاله جون چندتا عکس ازت انداخت..
وسایل رو جمع کردم و ساعت 5 غروب بود که راه افتادیم. باز هم تو حیاط میدوییدی و نمیومدی تو ماشین. فاطمه و عمه اینا هم با ما میومدن و بخاطر فاطمه راضی شدی و نشستی و چقدر عصر جمعه ای قیافه پدرجون و مادرجون غمگین بود از رفتنت و همش میگفتن اینبار اصلا اومدنتون بهمون نچسبید . دلشون میخواست مثل عید یه چند هفته ای بمونیم..
و این هم بقیه اش:
ظاهرا تیغش رفته تو دستت:
تو راه هم این ماشین عروسو دیدیم که جالب بود..
منو بگو که سریع عکس میندازم..