افطاری وسط هفته
اصلا دلم نمیخواد تو افطاریها تنها باشیم. اولش قرار بود فقط مهراب اینا (دوست بابایی عمو محمد) بیان. اما بعدش یه دوست دیگشونو هم گفتم که بیان. آخه جفت خانوماشون رو خیلی دوست دارم و باهاشون راحتم. فروغ هم که هم رشته و همکار خودمه.
افطاری مفصلی چیدم و هر کاری کردم اجازه ندادن شام رو بیارم. گفتن جا نداریم. فکر کن یه مرغ گنده شکم پر و یه قابلمه با 8 پیمانه برنج پخته شده موند رودستم..
بعد رفتنشون تکه تکه اش کردم تا بذارم تو یخچال. بوووی دلال تو شکم خانم مرغه، فضای خونه رو پر کرده بود.. طوری که باباعلی رو از اتاق خواب به آشپزخونه کشوند.. دل روزه داران آب نشه..
شما هم که تازه دوشب پیش خونه مهراب بودی و سروسایلش با هم نساختید. حالا واسه امشب دعا میکردم به صلاح پیش بره. امیررضای طفلی هم که از اولش مظلوم بود.
اول با جفتشون سر ناسازگاری پیدا کردی و دوتایی خیلی با هم خوش خوشون و شما هم حرص میخوردی. من و مامانها باهات صحبت کردیم و سه تایی با هم دوست شدید اساسی و رفتید تو اتاق خواب.. گفتم امیررضا و باباش مهراب، برن خونه محیا مهمونی و بدین ترتیب بازی شروع شد.بعدش هم بساطتونو جمع کردید و اومدید تو آشپزخونه شلم شولبای من:
نمیدونم چه اتفاقی افتاد که رابطه بین شما و مهراب قشنگ شد و شمشیر پلاستیکیت بود که از طرف مهراب بر چشمان امیررضا فرود اومد.
بعدش مامانش اومد جلو و دعوای سختی بین مهراب و مامان امیررضا در گرفت. حرفای قلمبه و در عین حال کاملا منطقی مهراب به روانشناس مملکت ، منو و فروغو به خنده واداشت و نمیشد جلوی خودمونو بگیریم..
قضیه اینطوری بود که مرضی جون گفت امیررضا کی زدت؟ بگو تا بکشمش. مهراب با عصبانیت میگفت: شما نباید به بچه ها بگی میکشمش. خیلی حرفت زشته.. تو مامان هستی و من از خنده نمیتونم الان بخاطر بیارم که جملات بعدیش چی بود.. وااای از دست شما بچه ها..