شمال- رمضان 92
روزهای اول تعطیلاتم بود که باخبر شدم پسر دوستم ساره، تصادف کرد و به رحمت خدا رفت. دلم برای خاله سارا خیلی سوخت. خیلی حالمون گرفته شد. بنده خدا با شوهر مریض خیلی بدون پسرش براش سخت میشه. خدا بهش صبر بد. ما که هنگ موندیم..
رفتم فاطمه رو آوردم خونه مادرجون تا نبود داداشش کمتر آزارش بده. طفلی منگ شده. حق داره نمیتونه مادرشو تواین وضع ببینه..
یه چندروزی به مراسم و اینا گذشت. بعدش هم بابایی رفت و هرچند ماشینو گذاشت برامون اما بادهن روزه نمیشه رفت جایی. فقط به شب احیا و مهمونیها و افطاری میگذرونیم.. ایشاله هفته بعد به شادی بگذره. برای ما و همه دوستان و ایشاله همه حاجتاشونو تو این شبا یگیرن.
اصرار داشتی ببرمت مسجد و با مهرنازبردمت. تا رفتیم گفتی بریم یه جای دیگه بشینیم چون دخترعموم طیبه اذیت میکنتت و دوسش نداری. بعد گفتی آب میخوام و بعدش هم گفتی خوابم میاد بریم..اینجا هم سر خاک خاله جون و پیش علی اصغر.کلا ده دقیقه نموندیم.
اینجا خونه دایی جون که نیایش هم اونجا بود.
این چندتا عکس هم از قبله که افطاری خونه مهراب اینا بودیم..
این عکسو هم واسه کاکائوی رو دندونت گذاشتم..
توجاده زمانیکه اومدیم شمال..
قربونت برم. باوجودیکه بهت خوش میگذره و همش مادرجونو اذیت میکنی، دلت واسه خونمون و مهدت تنگ شده اساسی..