برگشت یهویی
سلام به همه دوستای خوبم..
دختر نازم بابایی آخر هفته اومد شمال و شما حسابی دلت براش تنگ شده بود. بابایی هم همینطور.. من هم تصمیم گرفتم باهاش برگردم تهران و کمی بانوی ملی بشم و خونه رو مرتب کنم و براش کمی غذا درست کنم. شما هم طبیعتا بعد اینهمه دلتنگی با ما اومدی و من بودم و کارای خونه و زبون روزه و نگه داشتن شما.. اولین شب که کلی واسه خاله جون گریه کردی و گفتی که اگه پیشش نخوابم خواب گرگ میبینم. تا صبح چندین بار بیدار شدی.
شنبه ای هم که بابایی رفت سرکار کلی گریه کردی که ببرمت بیرون بگردیم. تا غروب شد و بابایی اومد و باهاش رفتی فیزیوتراپی. من هم افطارمو درکمال آرامش خوردم و میدونستم حسابی اذیتش میکنی...
بللله باورم نمیشه که این محیا و مانی اش هستن که دو نصفه شب و گاهی تا سحر بیدارن و صبح تا لنگه ظهر خوابن؟؟؟!!! ببین این تعطیلات چطور برناممونو بهم ریخته. امروز صبح هم تا دیروقت بزور از خواب بیدارت کردم و میخواستم بیام سرکار.. آخه چندتا از دانشجویان کار ضروری داشتن و من هم کمی جلوی رئیسم قندک میشدم و کلا هرجور حساب کنی خوب بود..
بابایی زود اومد و تماس گرفت که من هم باهاتون میام دانشگاه چون کار داشت. تا بابایی بیاد 7 حوض یه دورکی زدیم و دوسه تا مانتو اداری واسه خودم و خاله جون گرفتم ( دیگه تعداد مانتو و کفشهایی که از عید خریدم از انگشتان دستم خارج شد و یکی لازم دارم بخوابونه تو گوشم. ما کارمندها دلخوشیمون همینه دیگه).. بعدش هم شما تو آب موزیکال 7 حوض کمی بازی کردی و من هم چون لباس نداشتم برات قول آب بازی فردا رو بهت دادم.
بابایی اومدو هر سه اومدیم سرکارم. تا در آسانسور باز شد چهره زیبای رئیسمو دیدم که مشعوف از حضور خانوادگی ما درآنجا و من هم که یک قندک بانوی به تمام معنا با نایلکسی از شامی و میوه و نون واسه محیا خانمی که بعد از رفتن به اتاقم فهمیدم آقای رئیس همچنان طی صحبتهاش به آنها خیره شده بود... شرمسار رفتم تو اتاقم.
کمی نگذشت که دیدم پژوهشکده رو گذاشتی رو سرت. به بابایی گفتم برید خونه من کارم طول میکشه. خودم با آژانس میام. شما رفتید و من هنوز سرکارم هستم.. تازه بابایی زنگ زد که بمانم تا بیاید دنبالم و بریم افطاری دربند.. وااای چقدر این دوریها همسران را مهربان میکند...
الان تقریبا کارم تموم شده و منتظرم تا همسر مهربان بیاید و شبی بیاد ماندنی برایمان رقم بخورد..انشاله