امامزاده صالح - دربند
اون شب که گفتم بابابایی اومدید سرکار دنبالم، رفتیم تو جمع مردم روزه دار امامزاده صالح افطاری خوردیم. بابایی چای و پنیر و میوه آورد و نمیدونی چه صفایی داشت. خیلی خوب بود. بعدش دختر عموم مائده قرار شد بما بپیونده و با هم رفتیم دربند..
تا بیاد یه جگری به رگ زدیم و یه قلیونی اونا کشیدن و نیمه شب برگشتیم خونه.. تو راه با اظهار شما و اقرار بابایی، فهمیدم در نبودم فرشمو سوزوندید و من
این هم عکسا که متاسفانه از حرم عکسی ندارم..
محیا ژست بگیر:
پازلتو هم آوردی با خودت:
ایشاله لبتون همیشه خندون عزیزای من..
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی