آغاز دومین دوره تعطیلات تابستانه محیا
چهارشنبه ای بابایی گفت یه کم دیرتر بیاید دنبالم تا بریم ش م ا ل.. من هم دیدم یکی دوساعت وقت دارم. اومدم دنبالت و کمی به کارام رسیدم و وضو گرفتم و باهم رفتیم نماز خونه پژوهشکده تا نماز بخونیم.
شما هم که به محض ورود تو آزمایشگاه، ماشینت (صندلی آزمایشگاه) و منگنه و چسب و برگه آچارو (طبق معمول) برداشتی و با من را افتادی.
بعد خوندن نماز گفتم محیا همین جا نقاشی بکش تا من یه چرتی بزنم. پژوهشکده هم تقریبا خلوت بود.من هم عین راننده کامیونها بی هوش شدم. بعد از مدتی یکی از دانشجویان دکتری، صدام زد مریم، مریم! بیدار شو کلی با محیا بازی کردم و الان میخوام برم. مواظبش باش!! فکر کن حالا اگه بجای زهرا اسلامی، یه دزد بچه امو میبرد روحم هم باخبر نمیشد. آخه بمن میگن مادر!!!
بگذریم. با زبون روزه تا جاجرود رفتیم و ازونور دیگه بابایی نشست تا خود شمال. مستقیم خونه مامان بزرگ رفتیم. تو مسیر شالیها رو میدیدی و میگفتی مانی اینا چی ان؟ گفتم برنج که باهاش پلو درست میکنیم.. شما هم که عاشق پلوسفید خالی، گریه کنان که بابایی چرا ازینا تو تهران ما نمیکاری!!! بابایی بکاره؟ اون هم تو تهران؟؟
بابایی هم عاشق عکس، زد کنار و چندتا عکس با هم انداختین.
محیا بی حوصله و قصد پدر آزاری:
من هم که با زبون روزه حسش نبود پیاده بشم.از همینجا خدمت شما دوستان سلام عرض میکنم:
بعد افطاری برگشتیم خونه مادرجون. فردا صبح دایی جون قاسم زنگ زد که بیاید مرغداری تا سهمتونو ببرید و من محیا رو ببینم و محیا هم جوجوکارو. اونقدر با زندایی با علاقه ازم خواستن که روم نشد بگم نمیام. اولین بارمون هم بود. واقعا هوا گرم بود و مسیرش هم سمت بهنمیر-بابلسر و زیاد. خلاصه من و شما و پدرجونو و مادرجون تو گرما راه افتادیم و رفتیم..
منظره بیرون مرغداری:
از بس زیاد ضدآفتاب برات زدم دیگه با این گرما داغ کردی:
هفیش تایی هم مرغ برداشتیم که من اصلا نیازی فعلا نداشتم. میترسیدم ناراحت بشه. چون دایی جون وحید تازه برامون فرستاده.. طفلکی بمیرم براش. تو این هوای گرم و دهن روزه خیلی کار سختی رو داره انجام میده. من مرد به محکمی و صلابت و پرارادگی داداشجون خودم ندیدم. دیوانه وار عاشقشم.
زندایی میگه 25 سال باهاش ازدواج کردم یادم نمیاد که یه روز روزشو خورده باشه. حتی اون سالی که روده اشو عمل کرد. حتی روزهای سخت کار تو ارتش. میپرستمت داداشجون. شما هم خیلی دایی جونو دوست داری..
داره برات مرغ میگیره:
طفلی اونقدر خسته و سیاه شده که کارگرشون فکر میکرد پدرجون داداششه. اما تا دایی جون گفت بابامه طرف شاخ درآورد. خدا بهش سلامتی بده. بعد اینهمه درس خوندن و کار تو ارتش، براش زحمت زیادیه..
بگذریم..
شام خونه خاله جون عسل رفتیم. خواهر زاده های محمدآقا هم بودن و شما دوست نداشتی که اونا بهش بگن دایی جون. آخه شوهرخالتو خیلی دوست داری..
عطیه- محیا و سمیرا که بعدا نیایش هم اضافه شد و فرصت نشد ازش عکس بندازم..
عطیه هم با رها شدن سینی چای از دست دایی جونش سوخت و طفلی خیلی گریه میکرد. بعد افطار بابابایی رفتیم دندونپزشکی و شما هم با خاله جون رفتی خونه و خوابیدی
جمعه ای دوباره رفتیم خونه مامان بزرگ و عصری برگشتیم تا بیایم تهران. اما من خیلی ناتوان شدم و مادرجون و پدرجون بابایی رو راضی کردن بعد افطار راه بیفتیم. من هم فرصت خوبی داشتم تا بیشتر کنارت باشم.
بله شما واسه چندروز اونجا موندی و با ما نیومدی تا من ایشاله دوم مرداد بیام تعطیلات تابستونه کنارت. آخه من غربها کلافه بودم و شما حوصلت سر میرفت. موقع خداحافظی بمن گفتی: مانی مواظب خودت باش. بمن زنگ بزنیها. عاشقتم.. من قربون نازدونه ام برم که برام قد یه رفیق 40 سالست..