محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 3 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 10 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

عکسای جامونده

1392/4/24 9:03
نویسنده : مامان مریم
390 بازدید
اشتراک گذاری

این هم چند تا عکس از آخر هفته ای که رفته بودیم شمال. یه روز رفت و فرداش برگشت:

همش مشغول خوردن از سوپر خودمون بودی. اونوقت میگی مادرجون برام هیچی نمیخره. همش مامان بزرگ میره برام از مغازه آدامس موزی میخرهمتفکرخیال باطل پس اینا که میخوری چیه دختر. تازه سفارش خامه و تخم مرغ و یه چندتا چیز دیگه واسه صبحونه هم میدی. همه هم با دهن روزه در خدمت شمان..

خونه دایی جون اکبر که رفتیم، خان دایی جون دیر اومد و ظاهرا مشغله زیادی بابت مائل مرغداریش داشت. خیلی عصبانی و کلافه بود اما تا شما رو دید همه چی یادش رفت . شروع کرد به بازی و سروکله زدن با شما. اینجا داره جوجوتو میخوره و شما ناراحت و دلخور و گفتی: چسب میزنم از جاش در نیاد. اون هم خودشو میتکوند و میگفت قورت دادم رفت تو شکمم و شما لجت میگرفت. اما خیلی دوسش داری..

اینجا هم که تو حموم حسابی حال میکنی:

این عکس هم مربوط به چند روز پیشه که افطاری خونه مهراب رفته بودیم. اصلا با هم کنار نیومدین. دست به وسایلش میزدی اون هم گریه میکرد و به ما میگفت زودتر برید خونتون. مامان چرا نمیرن خونشوننیشخند و فروغ بیچاره عذرخواهی میکرد. تنها عکسی که تونستم بگیرم همین بود.

خدا بداد برسه که امشب قراره اونا بیان خونمون. چون فرصت زیادی نگذشته و خاطره هاتون پابرجاست چه شود امشب. بخصوص امیر رضا اینا هم میان و خاطره شکستن عروسکت هنوز از یادت نرفته.. دعا کنید مهمونی وسط هفته ام بخوبی طی بشه. هرچند همه کارامو دیشب انجام دادم..

داشتیم میرفتیم خونه مهراب اینا. بابایی تو رانندگی گوشش میخاره و دستشو از بیرون به گوشش میماله. شما میگی: با دست اینکارو نمیکنن. صبر کن بریم خونه برات از کمدم گوش پاک کن بیارم.. بابایی رو داریخجالت منو داریتعجبقهقهه

تولد صدف نزدیکه. چند روزیه که نمیذاری لباسشو که نبودی خریدم کادو کنم. تازه کشفش کردی و گفتی ایم مال منه. گفتم نه واسه صدفیه. گفتی نه صدف پسره. این کیتی داره. قربونت برم که با مو جنسیتو تشخیص میدی. خلاصه کلی داستان بافتم که اینا برات کوچولوا. بدردت نمیخوره با هم میریم بزرگشو میخریم و ... تا راضی شدی. صبح هم که به صدفی دادیش کلی ذوق کردو بوست کردو بدون اینکه مامانش بگه گفت مرسی.

کلی حرفای شاخ دار دیگه زدی که فعلا یادم نمیاد.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مامان احسان
24 تیر 92 9:46
سلام مریم جون اون عکس توی حموم چه حس خوبی به آدم میده .


خوبه. حالا بیشتر هم داشتم. با باباعلی . نذاشتم.. فکر کردم مثل بعضیها میخوای بگی چرا عکس بچه رو لخت انداختی همه ببینن. مرسی.
محبوبه مامان الینا
25 تیر 92 9:07
عکس حموم و خیلی دوست دارم
گوش پاک کن


مامی کوروش
25 تیر 92 11:30
به به چه عکسهای خوشمزه ای خصوصا اونی که توی حمومه که عشقه منه
خو یک کم برای عروسم خوردنی بخرید یعنی چی هیچ چی نمی دید بخوره !
اوه اوه مهمونی وسط هفته ، یعنی چهار ستون بدنم می لرزه ها ! من اخر هفته مهمون دارم به سلامتی !



ما که هنر شما رو نداریم خواهر.. دوست دارم زیاد سخت نمیگیرم و بعد افطار هم میرن دیگه. مشکلی نیس. من 3 تا 7 غروب میخوابم. شبا تا دیروقت بیدارم..