محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 27 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 3 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

یه مطلب خواندنی

1392/4/22 11:36
نویسنده : مامان مریم
620 بازدید
اشتراک گذاری

ختر کوچکی هر روز پیاده به مدرسه می‌رفت و بر می‌گشت…

دختر کوچکی هر روز پیاده به مدرسه می‌رفت و بر می‌گشت. با اینکه آن روز صبح هوا زیاد خوب نبود و آسمان نیز ابری بود، دختر بچه طبق معمولِ همیشه، پیاده بسوی مدرسه راه افتاد.

بعد از ظهر که شد، ‌هوا رو به وخامت گذاشت و طوفان و رعد و برق شدیدی درگرفت. مادر کودک که نگران شده بود مبادا دخترش در راه بازگشت از طوفان بترسد یا اینکه رعد و برق بلایی بر سر او بیاورد، تصمیم گرفت که با اتومبیل بدنبال دخترش برود.

با شنیدن صدای رعد و دیدن برقی که آسمان را مانند خنجری درید، با عجله سوار ماشینش شده و به طرف مدرسه دخترش حرکت کرد.اواسط راه، ناگهان چشمش به دخترش افتاد که مثل همیشه پیاده به طرف منزل در حرکت بود، ولی با هر برقی که در آسمان زده میشد ، او می‌ایستاد ، به آسمان نگاه می‌کرد و لبخند می زد و این کار با هر دفعه رعد و برق تکرار می‌شد.

زمانیکه مادر اتومبیل خود را به کنار دخترک رساند، شیشه پنجره را پایین کشید و از او پرسید: چکار می‌کنی؟ چرا همینطور بین راه می ایستی؟

دخترک پاسخ داد: من سعی می‌کنم صورتم قشنگ بنظر بیاید، چون خداوند دارد مرتب از من عکس می‌گیرد!

دخترم!! باشد که خداوند همواره حامی ات بوده و هنگام رویارویی با طوفان‌های زندگی کنارت باشد. در طوفانها لبخند را فراموش نکن!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مامان ملینا
22 تیر 92 11:50
مطلب زیبایی بود .یادآوریت هم عالی بود.
مامان احسان
22 تیر 92 14:01
خیلی قشنگ بود مریم


میسی
مامی کوروش
22 تیر 92 17:07
زیبا بود
دوست داشتم
کاش روحمون همیشه مثل بچگی ها مون دست نخورده و سفید باقی می موند


کاش