روزهای اول ماه رمضون
چهارشنبه ای خاله جون گفت بیا بریم شمال. گفتم نه تو تازه اومدی.. عصرش رفتیم کمی 7 حوض گشتیم. پنجشنبه ای هم از خواب که بیدار شدیم مادر جون زنگ زد که شب خونه دایی جون دعوتن. کک رو انداخت و منم زنگیدم به باباعلی که داریم میایم دنبالت بریم شمال.. اونهم قبول کرد و حوالی ظهر راه افتادیم و 4و نیم خونه مادرجون بودیم. کمی خوابیدیم و رفتیم خونه دایی جون..
خیلی خوب بود. ماه رمضونی باید تو جمع باشی!! خیلی باصفا بود. جمعه هم افطاری خونه عمه بودن. شما هم از رفت تا برگشت خواب بودی. بعد افطاری هم رفتیم بساطمونو از خونه مادرجون برگشتیم تهران. بابایی خوابش میومد و تقریبا همش خودم روندم و تا برسیم خونه و جابجا کنم سحر شده بود. الان هم بشدت خوابم میاد. خدا خودش تا دم افطار نه تنها بمن، به همه روزه داران کمک کنه.
شما هم تمایل زیادی داشتی بیای تهران و مهد کودک. صبح با هستی تو کلاس نشسته بودین. از دیدن هم خوشحال شدین و کلی حرف واسه هم داشتین منم نگاتون میکردم. یهو دیدم هستی دمغ شد گفتم چیه گفت چرا خاله پریسا نمیاد. تا گفت خالتون اومد. بوستون کرد و گفت از سرویس جامونده بود..
باز هم داشتی با خاله پریسا صحبت میکردی که من اومدم سرکارم. البته خاله پریسا کلی ازت تعریف کرد و گفت خیلی تو کلاس حرف گوش کن و مودب هستی.. اینو اگه به مادرجون بگم باورش نمیشه. چون کلی اونجا آتیش سوزوندی. قربونت برم که خوب میدونی کجا چکار کنی.. بزودی با عکس میام.