برگشت محیا از سری اول تعطیلات تابستانه..
سلام. دلمون واستون تنگ شده بود اساسی.. امیدوارم این سری تعطیلات مستدام باشه..
یکشنبه بالاخره با هزار سلام و صلوات تنهایی رفتم شمال.. خیلی عالی بود و حال و هوای خودشو داشت.. بابایی هم دقایق نود زنگ زد که با من میاد اما نبردمش. تو فاز تک نفره بودم تازه فهمیدم داره نسبت به توانایی من شک میکنه.. تازه فرداش هم باید برمی گشت سرکار.. 3 از دانشگاه راه افتادم و 7ونیم عصر تو بنگاه با مستاجر قرار داشتم و رسیدم..
همش منتظر خطر یا حادثه ای بودم اما رسیدم و دیدم الکی ترسوندنم. تو این ترس، معده ام به شدت عصبی شد و پشت فرمون حالی از من گرفت.. اتوبوسی که همیشه باهاش میومدم رو دیدم وسط مسیر و خوشحال... رفتم از آقای حسینیان کلیدینیوم سی گرفتم و دوباره راه افتادم.. تجربه خوبی بود امیدوارم تکرار بشه..
تا برسم به شما خواب بودی و لذت نگاه کردنتو گذاشتم واسه فردا.. اولش رفتیم واسه میلاد صاحب الزمان، شیرینی و شربت خریدیم و رفتیم خونه مامان بزرگ چون سالگرد بابابزرگ بود.. عصری هم برگشتیم..
محیا تو گرمای تابستون، کاپشنشو کشف کرده:
چهارشنبه ای باتفاق دختر عموهام رفتیم بلیرون.. عجب هوایی عجب صفایی. واقعا خوش گذشت.
محیا تو آب خیلی سرد:
دیگه یخ کردی اساسی:
باتفاق خانمهای فامیل رفته بودیم و شما میگفتی چرا آقایون نیومدن. چرا امد آقا (محمدآقا شوهر خالت) نیومده. چون همیشه که میریم بیرون با اون بشما خیلی خوش میگذره. هرچند همش سربسرت میذاره..
بابایی آخر هفته پرواز کنان اومد و فرداش با هم رفتین چوبست و من نیومدم. چون فردا، جمعه دوباره باید برای اش پشت پای عمو رضا میرفتیم اونجا و من هنوز خیلی از کارامو انجام نداده بودم...و این اولین تجربتون بود..
محیا در حال چیدن شلیل از تولید بمصرف:
خیلیها دوست داشتید الان جای محیا بودید نه:
عکسای دیگه ای هم تو ادامه مطلب هست
دینا خواهر توچولوی جانان:
خیلی بچه مظلوم و دوست داشتنی بود. چون کپل بود آدم فکر میکرد همش سیره و طفلی همش میخندید.دیگه اینجا حسابی چلوندنش.
اصلا با جانان که خیلی دوست داشت و فقط چند روز ازت بزرگتره رابطه برقرار نمیکردی و با خودت تنهایی سرگرم بودی..و من نمیدونم چرا فکر میکنی فقط باید با همکلاسیهای مهدت دوست باشی.
این هم ممدیان بزرگ ( همون که تو خونه با سزارین بدنیا آوردنش) یاسین:
.
یاس گل و یاسین و جانان و دیبا:
دیگه همه رفتن تو کار دومی
ویا شاید مثل دوستم سمیه که همسن خودمه تو کار سومی:
خدای من خیلی سخته.. بخصوص با این پسره شرش ابوالفضل که 5 سالشه. نرگس 2 سالش نشده و این نی نی گولو که تازه 17 روزشه..
گفتم کمی ژست بگیرید و اینجوری شدید:
کمی مسالمت:
محیا در ولایت پدری:
عجب مناظر زیبایی:
محیا و فاطمه (دختر عمه) سر خاک بابابزرگ:
ازین جیرجیرکا یادتونه.. اونقدر جیغ میکشه تا سرخودش میترکه و میمیره..
عمو رضا فردا میره سربازی و شما داری تو غذا دادن به هاپو کمکش میکنی:
اینجا هم رفتیم گاوداری پارسا اینا و به بع بعی ها غذا میدی و حسابی لذت میبری:
من هم عصری رفتم پارک هندونه با بچه ها آخه ماهی صفت اومده بود اونجا و بعدش شما با بابایی به ما پیوستید (امیررضا و سمیه جونم از پیش تعیین نشده بود وگرنه خیلی یادت کردم.. کاش میدیدمت):
بابایی پریسا رو خیلی دوست داره و همش بغل و بوسش میکنه تازه اینجا متوجه شد که پریسا کلاس پنجمه و طفلی دوسال پیش جشن عبادت گرفته:
محیا با دختر عموش سما.. هردوتُخس.. باز میگن خصلتای بد رو به سمت خانواده پدری سوق ندین..
روز آخری هم خونه خاله ساره (دوستم رفتیم) و اولش گفتی: مانی یادته اوندفعه فاطمه رو زدم اما اینبار خدا رو شکر با هم سازش خوبی داشتید.. کلا نی نی ها رو بیشتر از همسنات دوست داری. بقول سوگند جون کلا همه رو چیپس(cheap) میبینی:
شما هم دیگه حسابی دلت برای مهد و دوستات تنگ شده و جمعه شب برگشتیم خونمون. البته همراه با امیرحسین و هانی و عمه.. الان اونا هم رفتن خونه نی نی بهار و ما هم خدا بخواد فردا میریم پیششون..
کلا تو این سری تپل مپل شده بودی و خیلی خانم. با کتابی هم که مرجان برات خریده کلی کلمات انگلیسی یاد گرفتی.. عکساشو تو پست بعد که مربوط به روزاییه که تنها شمال بودی رو میذارم... و حرفای قلمبه ات، بزرگ و پخته تر شده..همیشه هر جا هستی بهت خوش بگذره..