محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 25 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 1 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

برگشت محیا از سری اول تعطیلات تابستانه..

1392/4/10 8:39
نویسنده : مامان مریم
1,365 بازدید
اشتراک گذاری

سلام. دلمون واستون تنگ شده بود اساسی.. امیدوارم این سری تعطیلات مستدام باشه..

یکشنبه بالاخره با هزار سلام و صلوات تنهایی رفتم شمال.. خیلی عالی بود و حال و هوای خودشو داشت.. بابایی هم دقایق نود زنگ زد که با من میاد اما نبردمش. تو فاز تک نفره بودم تازه فهمیدم داره نسبت به توانایی من شک میکنه.. تازه فرداش هم باید برمی گشت سرکار.. 3 از دانشگاه راه افتادم و 7ونیم عصر تو بنگاه با مستاجر قرار داشتم و رسیدم..

همش منتظر خطر یا حادثه ای بودم اما رسیدم و دیدم الکی ترسوندنم. تو این ترس، معده ام به شدت عصبی شد و پشت فرمون حالی از من گرفت.. اتوبوسی که همیشه باهاش میومدم رو دیدم وسط مسیر و خوشحال... رفتم از آقای حسینیان کلیدینیوم سی گرفتم و دوباره راه افتادم.. تجربه خوبی بود امیدوارم تکرار بشه..

تا برسم به شما خواب بودی و لذت نگاه کردنتو گذاشتم واسه فردا.. اولش رفتیم واسه میلاد صاحب الزمان، شیرینی و شربت خریدیم و رفتیم خونه مامان بزرگ چون سالگرد بابابزرگ بود.. عصری هم برگشتیم..

محیا تو گرمای تابستون، کاپشنشو کشف کرده:


چهارشنبه ای باتفاق دختر عموهام رفتیم بلیرون.. عجب هوایی عجب صفایی. واقعا خوش گذشت.

محیا تو آب خیلی سرد:

دیگه یخ کردی اساسی:

باتفاق خانمهای فامیل رفته بودیم و شما میگفتی چرا آقایون نیومدن. چرا امد آقا (محمدآقا شوهر خالت) نیومده. چون همیشه که میریم بیرون با اون بشما خیلی خوش میگذره. هرچند همش سربسرت میذاره..

بابایی آخر هفته پرواز کنان اومد و فرداش با هم رفتین چوبست و من نیومدم. چون فردا، جمعه دوباره باید برای اش پشت پای عمو رضا میرفتیم اونجا و من هنوز خیلی از کارامو انجام نداده بودم...و این اولین تجربتون بود..

 محیا در حال چیدن شلیل از تولید بمصرف:

خیلیها دوست داشتید الان جای محیا بودید نه:

 عکسای دیگه ای هم تو ادامه مطلب هست

دینا خواهر توچولوی جانان:

خیلی بچه مظلوم و دوست داشتنی بود. چون کپل بود آدم فکر میکرد همش سیره و طفلی همش میخندید.دیگه اینجا حسابی چلوندنش.

اصلا با جانان که خیلی دوست داشت و فقط چند روز ازت بزرگتره رابطه برقرار نمیکردی و با خودت تنهایی سرگرم بودی..و من نمیدونم چرا فکر میکنی فقط باید با همکلاسیهای مهدت دوست باشی.

این هم ممدیان بزرگ ( همون که تو خونه با سزارین بدنیا آوردنش) یاسین:

.

یاس گل و یاسین و جانان و دیبا:

دیگه همه رفتن تو کار دومی نیشخند

ویا شاید مثل دوستم سمیه که همسن خودمه تو کار سومی:

خدای من خیلی سخته.. بخصوص با این پسره شرش ابوالفضل که 5 سالشه. نرگس 2 سالش نشده و این نی نی گولو که تازه 17 روزشه..

گفتم کمی ژست بگیرید و اینجوری شدید:

کمی مسالمت:

محیا در ولایت پدری:

عجب مناظر زیبایی:

محیا و فاطمه (دختر عمه) سر خاک بابابزرگ:

ازین جیرجیرکا یادتونه.. اونقدر جیغ میکشه تا سرخودش میترکه و میمیره..

عمو رضا فردا میره سربازی و شما  داری تو غذا دادن به هاپو کمکش میکنی:

اینجا هم رفتیم گاوداری پارسا اینا و به بع بعی ها غذا میدی و حسابی لذت میبری:

من هم عصری رفتم پارک هندونه با بچه ها آخه ماهی صفت اومده بود اونجا و بعدش شما با بابایی به ما پیوستید (امیررضا و سمیه جونم از پیش تعیین نشده بود وگرنه خیلی یادت کردم.. کاش میدیدمت):

بابایی پریسا رو خیلی دوست داره و همش بغل و بوسش میکنه تازه اینجا متوجه شد که پریسا کلاس پنجمه و طفلی دوسال پیش جشن عبادت گرفته:

محیا با دختر عموش سما.. هردوتُخس.. باز میگن خصلتای بد رو به سمت خانواده پدری سوق ندین..

روز آخری هم خونه خاله ساره (دوستم رفتیم) و اولش گفتی: مانی یادته اوندفعه فاطمه رو زدم اما اینبار خدا رو شکر با هم سازش خوبی داشتید.. کلا نی نی ها رو بیشتر از همسنات دوست داری. بقول سوگند جون کلا همه رو چیپس(cheap) میبینینیشخند:

شما هم دیگه حسابی دلت برای مهد و دوستات تنگ شده و جمعه شب برگشتیم خونمون. البته همراه با امیرحسین و هانی و عمه.. الان اونا هم رفتن خونه نی نی بهار و ما هم خدا بخواد فردا میریم پیششون..

کلا تو این سری تپل مپل شده بودی و خیلی خانم. با کتابی هم که مرجان برات خریده کلی کلمات انگلیسی یاد گرفتی.. عکساشو تو پست بعد که مربوط به روزاییه که تنها شمال بودی رو میذارم... و حرفای قلمبه ات، بزرگ و پخته تر شده..همیشه هر جا هستی بهت خوش بگذره..

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (11)

ツ ستایش مهربون ✿ ستایش خوش زبون ツ
9 تیر 92 10:34
چشمت روشن محیا جون برگشت
خودتون هم می تونید توی مسابقه شرکت کنین مریم جون تا 18 مرداد ماه رای گیری میشه


حتما
ツ ستایش مهربون ✿ ستایش خوش زبون ツ
9 تیر 92 11:40
به به چه جاهایی رفتین
چه عکسهایی انداختین خوشبحالتون همیشه به تفریح و گردش عکستونم خیلی خوشگل شده مثل همیشه خنده رو لباته و خوشتـــــیپ افتادی


مرسی عزیزم
مامان احسان
9 تیر 92 12:16
همیشه خوش و خندون باشید خانوم خوش تیپ


ممنون گلم
محبوبه مامان الینا
9 تیر 92 12:37
دیدار مادر و دختر تازه شد
ایول دوست جون خوشم اومد مث یه شیرزن تنها رفتی

منظره ها محشررررررررررررررن



ممنونم عزیزم جاتون خالی
madarkhanomi
9 تیر 92 13:22
جقدر ماهه دخملکت

ایشاله زنده باشه
امیدوارم منم زودتر دخملکم به دنیا بیاد و این لحظات قشنگ رو تجربه کنم

خوشحال میشم بهم سر بزنی


ممنون عزیزم ایشاله.. حتما. لطف کردی بما سرزدی
مادر آیاتای
9 تیر 92 13:37
سلام عزیزم. نازی چقدر لذت بردم از دیدن عکسا. خیلی وقت بودم سر نزده بودم. امروز به لطف اینکه مریضم و استعلاجی گرفتم نشستم خونه. راستی عشقم لاکات تو حلقم.. اون شلیلها دل منو برد. و همینطور آلو.. دیگه طبیعت که بماند. منم که اردیبهشتی و خرااااب طبیعت...




قربونت برم من.. چاره داره. میتونی تا دیر نشده بیای.. طالبی زنگ نمیزنم چون گفتی مریضم... تازه وایبرم راه افتاده و دیشب با خلیلیان صحبت کردم اونروز قطع شد ببخشید.. الان خواستی روشنش کنم بگو بزنگم.. راستی از تو شرمندم. مادرشوهرم جمعه نهار مهمون داشت رفتیم اونجا. علی گفت جمعه بازار بری و تا دوش بگیری دیر میشه.. خودم تو تهران براش پیدا میکنم. باشه طالبی... راستی بیماریت که جدی نیست؟؟؟


راستی از کجا فهمیدی لاک من بوده؟؟؟!!!...
عروسکم پرنیا
10 تیر 92 0:23
سلام:
خوبی .دختر نازت چطوره از طرف من ببوسشخیلی دلم برای همه تنگ شده
راستی عکسها واقعا مارو هم برد شمال خیلی باحال بود

قربون تو و دخترات برم من.. تعطیلات فرصت خوبیه بیابریم.. راستی ازتون بیخبر نیستم میگم مشغلت زیاده زنگ نمیزنم. محیا خیلی خبر پری رو میگیره...ببوسشون
مامان آویسا
10 تیر 92 11:14
منم دلم ازون رودخونه ها می خواد
عکسات خیلی قشنگ بود. رانندگی تو جاده چطوره؟ دلم میخواد یه روز جرات کنم برم. انشاالله همیشه خوش باشید


ممنون.. خیلی لذت بخشه بشرطی که بچه حالتو نگیره. من جراتشو از مامان فهیمه سیندرلا گرفتم. اراده کنه میزنه به جاده. هر لحظه منتظر خطر بودم. استرس و معده درد عصبی گرفتم. اما راه تموم شد و از خطر خداروشکر خبری نبود. البته من ده ساله هرروز رانندگی میکنم اما تازه جرات هرازو پیدا کردم. یادمه ماشینم تو شمال تو خونه پدریم ضبط بود و نمیذاشتن باهاش بیام تهران سرکلاسام..
مامان ملینا
11 تیر 92 10:29
سلام ،چشمت روشن که نازگلت رو دیدی .چقدر منظره های خوشگل و زیبایی.همیشه به گردش.هر چند تا تقی به توقی می خوره خانم شمالهواقعا که .....همیشه خوش باشید .روی گل محیا رو هم ببوس


ممنونم عزیزم. خواهر غیر شمالیها همش شمالن. ما نباشیم؟؟ شما هم تشریف بیارید عزیزم..
مهرناز
16 تیر 92 15:25
سلام.عکس هاخیلی باحال بود.فیلما توی دوربین ماروتازه دیدم کلی خندیدمچیپس روخیلی خوب اومدیازطرفم دخترخاله ی عسلم روببوس


ممنون عزیزم..یادم رفت فیلمهای شما رو هم ببینم.. چیپسه بدجوری افتاده تو دهنم..
راحله
11 مرداد 92 10:00
با سلام عكسها مربوط به كجاست