فرمایشات..
تو ماشین آهنگ پخش میشد: هنوزوقتی میاد بارون، با اینکه چتر دارم خیسم!! چون از اینکه پیشم نیستی، تو بارون اشک میریزم. پرسیدی مانی! کی پیشش نیست؟ گفتم دخترش. محیاش.. گفتی پس مامانش شی؟؟؟!!!(چی؟؟)... از دست شما ها که همه چی رو با این سن کمتون میفهمین.. دیشب موقع خواب با خودم گفتم نکنه 40 سالته و من نمیدونم..
پرسیدم از همه بیشتر کیو دوست داری.. گفتی تو و بابا علی، بعد خالجون ناس، مهرناز، خالجون سمانه، خالجون عسل و امد آقا... همین جا جاداره به باباعلی و خالجون سمانه که رکوردشونو بهبود بخشیدن تبریک بگم و واقعا نمیدونم چرا محمدآقا افتاد ته صف.. بیچاره پدرجون و مادرجون که با اینهمه زحمتی که برات کشیدن و پادشانه در خونشون زندگی میکردی، فعلا درآمار انگشتان دستت نیومدن.
تا رسیدیم خونه بهونه گیریها شروع شد. گفتم محیا نیومده شروع کردی؟ میذارمت شمالها... عصبانی شدی و گفتی: اینجا تیران خودمه. از خونم برو بیرون. میخوام تنها باشم. برو شمال خونه مادرجونت
دیروز تا هستی دیدت گفت: واااای محیا کجا بودی صدتا نگرانت شدم.. قربونت برم مهربون. از دست شماها..
خیلی چیزای دیگه هم هست که اصلا یادم نمیاد...