روزهای گرم تابستانی
ماه مبارک رمضان نزدیکه و من از امروز اگه خدا بخواد میرم به استقبالش.. یاد ماه رمضون پارسال افتادم. گرما و طولانی بودن روزها و کلافگی من خیلی اذیتت کرد. بخصوص اینکه تایم کاری کم میشه و ما زودتر میریم خونه و تا ساعت نه شب که افطار بشه نه میتونم ببرمت بیرون و نه بعد افطار میشه جایی رفت. خیلی سخته خدا توانشو بما بده انشاله..
دیروز با ریحانه رفتیم استخر و خیلی بهت خوش گذشت. بعد مدتها تازه از من جدا شدی و خودت مسافتهای طولانی قورباغه ای تو آب شنا میکنی و خیلی ازین قضیه خوشحالی. هم برای بابایی تعریف کردی و هم واسه خاله پریسا.. امیدوارم بتونم خودم کمی راهت بندازم تا بعد بفرستمت آموزشی..
- کلاس اسکیت آناخانومی هم شروع شده و من منتظرم ببینم تکلیف خونه چی میشه و هم اینکه متین از این کلاسها راضیه یا نه تا ببرمت...
تا یادم نرفته چندتا از فرمایشات دیگتو بنویسم تا بعدها بخونی و لذت بری:
- تو ماشین دنده عوض میکردم .. گرمای بعداز ظهر بود و این دستها از صبح نه رنگ کرم به خودش دیده بود و نه دستکش میذاشتم. دیدم به دستام خیره شدی. گفتم چیه مامانی. گفتی: مانی دستات شبیه پای مرغ شده (باریک و کشیدست). چرا دستکش نمیذاری..
- شبا که خیلی بیدارم میکنی، من یه نوچی میکنم و بلند میشم. گاهی هم باباعلی رو بیدار میکنم. اما دیدی که برام سخته، دیشب گفتی که مانی لطف میکنی برام آب بیاری،مانی نازم. قشنگم. من کلی ازت خجالت کشیدم. از فهم و شعور زیادت. به خودم گفتم تو جاش خیس کنه، بهتره.. گفتم چشم دختر قشنگم..
- همین بود که از فرداش رفتم دستکش نخی خریدم و سعی کنم همیشه بذارم تا دستم نسوزه من قرونت برم که نگران به پیری رسیدنش نباشی. خداییش ازین ببعد هر وقت به خودم میرسم فقط بخاطر شماست. همیشه یادمه که مهرناز و بقیه دختر،ها هی از مادراشون ایراد میگیرن که فلان کاروبکن فلان چیزو بپوش و من دوست دارم همیشه درآینده از داشتن مادری مثل من کیف کنی. چه تو اخلاق و چه تو ظاهرم... امیدوارم.
- تو خونه داشتی می دوییدی رو سرامیک سر خوردی . دیدم دردت گرفت اما تا بلند شدی اول فرش رو مرتب کردی و بعدا شروع کردی به گریه.. من قربونت برم که اینقدر مرتبی..
- یه بار چشامو برات چپ کردم (میدونم کار بدیه) تا بخندونمت. ازون موقع هی میخوای اینکارو بکنی بلد نیستی. خیلی خنده دار میشی. چشاتو میبری هوا اما واقعا نمیتونی. اونقدر اونروز خندیدم اشک از چشام درومد.. خدا رو شکر بیخیالش شدی.
- تو ماشین از یه آهنگی خوشت نیومد و من قبلا بخاطر تعدد عوض کردن آهنگها باهات برخورد کرده بودم. گشتی دنبال یه راه حل. گفتی: مانی بیا آهنگو خاموش کنیم. داریم میرسیم خونه، این پیرزنه مرده بچه هاش ناراحت میشن صدای آهنگ بیاد.. این دقیقا همون چیزی بود که ماهها پیش موقع فوت حاج خانم بهت گفته بودم..
- چند روزه فقط میگی: صدق الله العلی العظیم.. ظاهرا خیلی ازین جمله خوشت اومده..
- عطسه زدی و بعدش گفتی: الحمدلله. خنده ام گرفته بود گفتم کی میگه که یاد گرفتی: گفتی درسا. اما من میدونم کار کار مربیهای مهده.بچه رو دادیم دستشون عربی شد رفت.
- بابایی برات بستنی لیوانی نصف وانیلی و نصف کاکائو خریده . نصفشو خوردی و بقیه رو داری هی هم میزنی. میگم محیا بخور میریزه این چه کاریه داری میکنی. گفتی: دارم رنگ مو درست میکنم موهامو رنگ کنم.. بعدا یادم اومد که دیدی خاله جون داره موهای مادرجونو رنگ میکنه، یادگرفتی.
- گاهی میگی بریم شمال اما دلت میخواد من هم باهات باشم. چقدر زود دلت تنگ میشه ناناسم.. خوبه تعطبلات افتاده 5 مرداد تا آخرش. ماه رمضون و سفره های افطار خونه مادرجونو خیلی دوست دارم...
- تو خونه خیلی شفاف به بابایی میگی: بابایی اسب شو میخوام سوارت بشم. بعد میگی بابایی بگو مااااا ماااا. و کلی حض میکنی و با صدای بلند میخندی.. بابایی هم میگه آخه نمیفهمم اسب بشم یا گاو.. دور از جونت باباعلی. بچه اس دیگه..
- آرمین یه آهنگ جدید خونده سریع تشخیصش دادی. گفتی: مانی ببین دوست مرجان. پرسیدم آخه از کجا میدونیکه این دوست مرجانه. گفتی آخه مرجان همیشه آهنگاشو میذاره تو موبایلش. وااای اگه مرجان بفهمه. اوندفعه هم که گفتی گفت آخه دختر تو چرا اینقد فضولی؟؟؟!!!...
- من و شما خیلی پای مرغ دوست داریم. با آبلیمو و ادویه فراوون.راستش خیلی برای مفاصل خوبه و همیشه دایی جون از مرغداری میاره و ما میخوریم. بابایی و بقیه خیلی ارین کارمون تعجب مبکنن و چندشش میشه..
- گفتی مانی گَ وو جه بده. گفتم چی؟ گفتی آخه مادرجون به گوجه میگه گَ وو جه.. واای مردم از خنده. شمالیها میفهمن با چه لفظی منظورشه..
مرسی گلم بابت اینهمه شادی که برامون ایجاد میکنی.