سلامی از راه دور
سلام دختر نازم. چهار روزه که از روی ماهت بی نصیبم. اما خدا رو شکر اینبار که از هم دوریم نه من گریه و زاری راه انداختم و نه شما احساس دلتنگی میکنی.. خدا رو شکر همه چی برات فراهمه. سوپر مارکت پدرجون، پارک رفتنات، هدیه گرفتنات خلاصه هر چی اراده کنی حاضره.. خوشبحالت ناناسم... تو طول روز میان میبرنت میگردوننت، میخرن برات و خسته و کوفته شب میخوابی..
مهرناز و مرجان برات کتاب آموزش زبان خریدن و باهات کار میکنن (دارن تو رو مثل خودشون خرخون بار میارن) دور از جون سه تایی تون..دیشب بهم زنگ زدی و گفتی : مانی ماشین میشه car و بعدش بوق آزاد تلفن.. خوب بچه یه کم باهام حرف بزن. خودم دوباره زنگ زدم. پرسیدم محیا چرا قطع کردی؟ نفس زنان گفتی: آخه میخوام برم پارک هندونه. داره دیر میشه.. این دخترکان ( مرجان و مهرناز و کیمیا و خالجون ناست) عصرها واسه اینکه مغزشون هوا بخوره میرن دوچرخه سواری و یه جا که مستقر شدن والیبال شما هم بهشون اضافه شدی
خوشحالم که بهت خوش میگذره. اما بابا علی شبا خوابتو میبینه. دیشب بیدار شد گفتم چی شده. گفت خواب دیدم واسه محیا اسمارتیس خریدم و دادم بهش..
دیشب مهمون دوقلوها ایمان و رامین بودیم. خیلی گفتیم و خندیدیم اما بقول خودشون واقعا جات خالی بود..
خوب این حالتها نشون میده که ما چقدر تو این شهر پر هیاهومون نتونستیم اونجوری که میخوای بهت فاز بدیم و از طرفی هم چقدر مسوولیت یه بچه زیاده که من حاضرم دوریتو واسه مدتی تحمل کنم عوضش فکرم از بابت یه سری دغدغه های مربوط به شما راحت باشه..
اینو نوشتم تا بعدا قدر بدونی که ما تک و تنها تو شهر غریب و بدون هیچ کمکی هم میرفتیم سرکار و هم بچه مونو طوری بزرگ میکردیم که احساس کنیم چیزی کم و کسر نداره.. البته از شما نیز بابت اینکه خیلی مواقع صبوری کردی همینجا تشکر میکنم. . بویژه صبح بیدار شدنات که من همیشه خودمو مدیونت میدونم..
به امید دیداری نزدیک... دوستت دارم عشق همیشگی و کوچکم..