محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 25 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 1 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

آغاز تعطیلات تابستانه محیا

1392/3/29 8:47
نویسنده : مامان مریم
1,104 بازدید
اشتراک گذاری

چهارشنبه من و شما، خونه رو مرتب کردیم. آخه قرار بود فرداش خاله جون ناس و مهرناز و مرجان بیان خونمون... کم کم بهونه ها شروع شد.. باید یکشنبه کارنامه بگیریم.. مامان بزرگ از مکه میاد، حسش نیست و هزاران هزار بهونه مختلف. طفلک شما پفیلاتو نخوردی که اینا بیان با هم بخورید و طفلک مادرجون که کلی میوه های فصل و خوردنی های دیگه آماده کرده بود که اونا بیارن.

هیچی یهو خاله جون اس میده نمیشه شما بیاین تا ما بعدا بیایم..منم سریع به باباعلی گفتم تا بریم و از شر وسایل داخل ماشین که یه هفتست از بانه آوردیم راحت بشیم. اونهم قبول کرد.

خلاصه نیروی قوی گریز از مرکز (پایتخت) کارشو کرد و ما11 راه افتادیم و 3 صبح خونه مادرجون بودیم.. دیگه ماشین و خودمون تو مسافت زیاد کردستان آب بندی شدیم و دیگه مسیر کم شمال راهی نبود..شما هم ازین خونه تا اون خونه خواب بودی و وقتی چشاتو باز کردی که تو خونه مادرجونی، از ذوق سراز پا نمیشناختی....

باغ مامان بزرگ:

محیا و بچه های عمه ها.:

رفتی رو درخت آۀبالو بچینی:

یکی بیاد عروسشو جمع کنه:

پنجشنبه و جمعه به کارهای خیاطی و آرایشگری و خرده ریزام رسیدم و رایمونو دادیم و قرار بود عصری برگردیم. گفتی من نمیام. میخوام خالجون ناس مامانم باشه.. صبر کردیم تا شب بشه و بخوابی اما ازخواب خبری نبود.. دیگه گفتیم بمون و خودت هم خیلی خوشحال شدی.

دیشب 11 حرکت کردیم و دو خونه مون بودیم. مثل قبلا ها خیلی ناله و زاری نکردم. آخه میدونم بزرگ شدی و خودت میتونی تصمیم بگیری.. هوا هم گرمه و اونجا راحتی.

تازه پنجشنبه با امین جون و 206 محبوبش رفتیم دریا. مهرناز و علی جونو و مرجان و خاله جون ناس و کیمیا هم بودن. تو ماشین من نمیومدی و با خاله جون پیش امین بودی و قیافت از شادینیشخند.گویا سوار الگانس بودی..قهقهه

قرار نبود شنا کنی. واسه همینن مایو برات نبرده بودم:

 اونجا امیررضا همسایه تهرانمونو دیدم.. اصلا محل ندادی گفتی آخه عروسکمو شکسته...وااای بچه هنوز یادته؟؟ پستشو وقت ندارم پیدا کنم..

تازه سنا و سحر (دختر داییها) هم اومدن خونه مادرجونو کلی باهاشون بازی کردی و دوچرخه بچگیتو به سنا دادی تا باهاش بازی کنه.. مرسی مهربونم..

سنایی خیلی آروم و مهربونه..

جمعه غروب هم من و بابایی رفتیم مجتمع توریستی آپادانا ، تو کمربندی بابل بابلسر، نزدیک خونه خودمون. عجب جای باصفایی بود.. آلاچیقهای قشنگ، غذاهای خوشمزه، نمای آب زیبا، قلیونهایی که من هم با دیدنش حال میکردم...

چون پسرعمه هاش اونجا کار میکنن مجانی پذیرایی شدیم و چقدر خوش گذشت. البته از همه غذاهاش دلم میخواست بخورم که ایشاله دفعه بعد که باید حساب کنیم. روم نشد واقعیت... البته پشیمون شدیم نبردیمت چون جای بازی بچه ها هم داشت.. عکساشو از موبایلم که خارج کردم میذارم..

اینجا هم روز آخر مهد قبل رفتنت:


 خوش بگذره بهت گلم.. الان هم زنگ زدم خونه خاله جون بودی.. لابد با حرفای بزرگتر از سنت داری حسابی میخندونیشون..

 مهرناز و خاله جون و کیمی و مرجان و گلی خانمم:

و بقیه بروبکث:

باباعلی هم که باما نیومد و خونه مامانش در حال استراحت بودعصبانیعصبانی. ما هم جمعه بهش پیوستیم..

تو باغ:

محیا هنوز رو درخته:

یکی بره این دختره رو از درخت بیاره پایین (فریماه جون سلام علکم)

هاپوی عمو:راستی عمو رضا اینهقته میره سربازی.. ته تغاری مامان بزرگ!!! یه جوری ناراحت شدم. بابایی مقتدرانه بهش نصیحت کرد: مثل مرد باش و مردانه بایست و تحمل کن!!. جای خوش آب و هوایی افتاد(سمنان). آخ جون یه مسافرت جور شد..

الان ساعت 6 غروبه و من موندم سرکار. هم کار زیاد دارم و هم حس خونه رفتن بی شما رو ندارم عشق ناز و کوچکم..

خوش بگذره اساسی دختر نازم..

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (10)

حسن کچل
25 خرداد 92 10:48
شاعر و فرشته اي با هم دوست شدند.فرشته پري به شاعر داد و شاعر ، شعري به فرشته. شاعر پر فرشته را لاي دفتر شعرش گذاشت و شعرهايش بوي آسمان گرفت و فرشته شعر شاعر را زمزمه کرد و دهانش مزه عشق گرفت. خدا گفت : ديگر تمام شد.ديگر زندگي براي هر دوتان دشوار مي شود.زيرا شاعري که بوي آسمان را بشنود، زمين برايش کوچک است و فرشته اي که مزه عشق را بچشد، آسمان برايش تنگ است



بسیار زیبا
مامان آویسا
25 خرداد 92 11:19
سلام عزیزم. به سلامتی. انشاالله همیش به مسافرت. هوای شمال خیلی گرم بود؟کاش آویسا هم اینطوری بشه و بره شمال. من استراحت کنم خواهر .خسته شدم


خوب بود. من هم همینو گفتم و علی گفت نا شکری نکن اما باور کن خیلی آرامش داریم هممون.. فعلا از دلتنگی خبری نیست..
مامی کوروش
25 خرداد 92 12:23
شما هم دنبال بهونه می گردی بری شمال ! همیشه هم که بار و بندیلت آماده سفره ! بعد این گوجه سبز ها رو که هی نشون می دی کِی میاری بخوریم !
ببین چه عروس اکتیوی دارم ، اینهمه مدت روی درخت میوه نشسته دادی بچه ام بخوره ! قربونت برم من که اینطوری لخت و پتی واستادی کنار دریا ( بعد برو خصوصی یه چی بهت بگم کف کنی خاهر ! ) ... پس دخملی موند شمال ، حالا از فردا شروع می شه و وبلاگ محیا نازی تبدیل می شه به غرخونه و گریه خونه مامانششششششش ( نیش باز تا بغل غدد هیپوفیز ! )
ای جانمممممم عجب هاپوی نازیه این ، منم میخوام خووووو


هر چی گفتی به روی چشم.. مادر شوهری خووو...
مامان مهديس
25 خرداد 92 15:37
عزيزم. به سلامتي. جاش خالي نباشه. خوبه ديگه هم بچه حال و هواش عوض مي شه، هم يه استراحتي براي پدر و مادر.


بله.. ممنون عزیزم
مامان محمد صدرا
25 خرداد 92 16:19
خیلی عکس غروب محیا جونم قشنگه.کلی محمد صدرا بوسش میکنه


آخی نازی... محیا لختش قشنگه
کاکل زری یا ناز پری
25 خرداد 92 17:48
پس الان دوران دوری مادر و دخترههههههه ولی محیا داره حسابی حال میکنهههههههه مطمئنممممممممممممممم....چه خوب شد شمارو دیدیم خانومممممم


ممنون عزیزم
محبوبه مامان الینا
25 خرداد 92 20:13
ای جااااااااااااااااااان جاش خالی نباشه میگم دوست جون با اون عکس+18 کنار دریا دل مادرشوهر رو خواهی برد حسااااااااااابی
راستی اگه به حساب جسارت و فضولی نباشه کجا شاغل هستید شما؟


خواهش عزیزم من دانشگاه شهید بهشتی.. آزمایشگاههای گیاهان دارویی
محبوبه مامان الینا
25 خرداد 92 20:13
اون عکس پشت به ما نه ببخشید رو به ماخیلی هنری و قشنگه


ممنون عزیز
محبوبه مامان الینا
26 خرداد 92 9:16
آزمایشگاه گیاهان دارویی پس رشته تون باید زیست یا یه چیزی تو این مایه ها باشه من کشاورزی خوندم گرایش گیاهپزشکی البته چون خیری از رشته ام ندیدم الان دارم مدیریت دولتی میخونم


نه عزیزم من شیمی آلی خوندم اما تجزیه و آنالیز میکنم.. اتفاقا اینجا بچه ها و اساتید کشاورزی ترکوندن
لیلا
28 خرداد 92 9:14
ماشاالله چه گل دختر خوشگلی. خدا حفظش کنه

مرسی ممنونم عزیزم