آغاز تعطیلات تابستانه محیا
چهارشنبه من و شما، خونه رو مرتب کردیم. آخه قرار بود فرداش خاله جون ناس و مهرناز و مرجان بیان خونمون... کم کم بهونه ها شروع شد.. باید یکشنبه کارنامه بگیریم.. مامان بزرگ از مکه میاد، حسش نیست و هزاران هزار بهونه مختلف. طفلک شما پفیلاتو نخوردی که اینا بیان با هم بخورید و طفلک مادرجون که کلی میوه های فصل و خوردنی های دیگه آماده کرده بود که اونا بیارن.
هیچی یهو خاله جون اس میده نمیشه شما بیاین تا ما بعدا بیایم..منم سریع به باباعلی گفتم تا بریم و از شر وسایل داخل ماشین که یه هفتست از بانه آوردیم راحت بشیم. اونهم قبول کرد.
خلاصه نیروی قوی گریز از مرکز (پایتخت) کارشو کرد و ما11 راه افتادیم و 3 صبح خونه مادرجون بودیم.. دیگه ماشین و خودمون تو مسافت زیاد کردستان آب بندی شدیم و دیگه مسیر کم شمال راهی نبود..شما هم ازین خونه تا اون خونه خواب بودی و وقتی چشاتو باز کردی که تو خونه مادرجونی، از ذوق سراز پا نمیشناختی....
باغ مامان بزرگ:
محیا و بچه های عمه ها.:
رفتی رو درخت آۀبالو بچینی:
یکی بیاد عروسشو جمع کنه:
پنجشنبه و جمعه به کارهای خیاطی و آرایشگری و خرده ریزام رسیدم و رایمونو دادیم و قرار بود عصری برگردیم. گفتی من نمیام. میخوام خالجون ناس مامانم باشه.. صبر کردیم تا شب بشه و بخوابی اما ازخواب خبری نبود.. دیگه گفتیم بمون و خودت هم خیلی خوشحال شدی.
دیشب 11 حرکت کردیم و دو خونه مون بودیم. مثل قبلا ها خیلی ناله و زاری نکردم. آخه میدونم بزرگ شدی و خودت میتونی تصمیم بگیری.. هوا هم گرمه و اونجا راحتی.
تازه پنجشنبه با امین جون و 206 محبوبش رفتیم دریا. مهرناز و علی جونو و مرجان و خاله جون ناس و کیمیا هم بودن. تو ماشین من نمیومدی و با خاله جون پیش امین بودی و قیافت از شادی.گویا سوار الگانس بودی..
قرار نبود شنا کنی. واسه همینن مایو برات نبرده بودم:
اونجا امیررضا همسایه تهرانمونو دیدم.. اصلا محل ندادی گفتی آخه عروسکمو شکسته...وااای بچه هنوز یادته؟؟ پستشو وقت ندارم پیدا کنم..
تازه سنا و سحر (دختر داییها) هم اومدن خونه مادرجونو کلی باهاشون بازی کردی و دوچرخه بچگیتو به سنا دادی تا باهاش بازی کنه.. مرسی مهربونم..
سنایی خیلی آروم و مهربونه..
جمعه غروب هم من و بابایی رفتیم مجتمع توریستی آپادانا ، تو کمربندی بابل بابلسر، نزدیک خونه خودمون. عجب جای باصفایی بود.. آلاچیقهای قشنگ، غذاهای خوشمزه، نمای آب زیبا، قلیونهایی که من هم با دیدنش حال میکردم...
چون پسرعمه هاش اونجا کار میکنن مجانی پذیرایی شدیم و چقدر خوش گذشت. البته از همه غذاهاش دلم میخواست بخورم که ایشاله دفعه بعد که باید حساب کنیم. روم نشد واقعیت... البته پشیمون شدیم نبردیمت چون جای بازی بچه ها هم داشت.. عکساشو از موبایلم که خارج کردم میذارم..
اینجا هم روز آخر مهد قبل رفتنت:
خوش بگذره بهت گلم.. الان هم زنگ زدم خونه خاله جون بودی.. لابد با حرفای بزرگتر از سنت داری حسابی میخندونیشون..
مهرناز و خاله جون و کیمی و مرجان و گلی خانمم:
و بقیه بروبکث:
باباعلی هم که باما نیومد و خونه مامانش در حال استراحت بود. ما هم جمعه بهش پیوستیم..
تو باغ:
محیا هنوز رو درخته:
یکی بره این دختره رو از درخت بیاره پایین (فریماه جون سلام علکم)
هاپوی عمو:راستی عمو رضا اینهقته میره سربازی.. ته تغاری مامان بزرگ!!! یه جوری ناراحت شدم. بابایی مقتدرانه بهش نصیحت کرد: مثل مرد باش و مردانه بایست و تحمل کن!!. جای خوش آب و هوایی افتاد(سمنان). آخ جون یه مسافرت جور شد..
الان ساعت 6 غروبه و من موندم سرکار. هم کار زیاد دارم و هم حس خونه رفتن بی شما رو ندارم عشق ناز و کوچکم..
خوش بگذره اساسی دختر نازم..