این روزها..
- بابایی تو این گرما با دهن روزه گرما زده شد و دم افطاری دراز کشیده بود..وقتی اومدی طرفش، گیرت انداخت و با فشار گرفتت و خوردت. شما هم گریه کنان خودتو نجات دادی و اومدی سمت من و تو مسیر برگشتی بهش گفتی مگه من کباکَم منو میخوری؟؟؟!!!
- محیا تو دستشویی: مانی بیا پ ی پ ی کردم. زود بیا بشورش،بدم میاد ازش!!! نه پَ ما خیلی خوشمون میاد ازش.. تو دستشویی هم شروع کردی به تعریف از خودت. مانی دیدی دختر خوبی بوددددددم (بهمین کشداری) خانم بودددددم . ساکت بودم خوابیدی!!! منو داری تو دلم گفتم بذار ازین مقوله خلاص بشم تا به خانمی تو بیشتر فکر کنم..
- کلا همیشه اعتماد بنفست خوبه و واسه اینکه به همه چی دست بزنی دیگه بزرگ وخانم شدی. بجز یه جا:
تو راه پله: مانی من خیلی کوچولویَم. شما بزرگی . بغلم کن.. خسته شدم..
و اما سوژه فرش تمیز و خونه تمیزو محیا. بگم یا نگم؟؟؟!!
همیشه قدت که به کابینت نمیرسه گوشه ظرف یا لیوانو میگیری تا ببینی توش چیه.. آخه بچه شاید آب جوش ( آدابوش ) یا چیز خطرناک دیگه ای توش باشه.. داشتم مشکوفی درست میکردم و شما کنارم یه لیوان پر از زعفرون دم کرده رو ریختی کف آشپزخونه و مریم محمدیان و خودتو و روفرشیو (خدارو شکر بود) و حتی فرشو خوش رنگ و بو کردی.. منو داری!!!!