محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 23 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 30 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

برگشتیم اما بدون تو..

1392/8/28 8:42
نویسنده : مامان مریم
753 بازدید
اشتراک گذاری

دیشب از شمال برگشتیم.  اما بدون تو...

همه اصرار کردن که بمونی ما هم دیدیم که واقعا خونه مادرجون بهت خوش میگذره و دوست داری بمونی..

تا مجبور نباشی هر روز 6 صبح بیدار بشی

تا مجبور نباشی ساعت 2 بعد از ظهر کرم آفتابی بزنی و تو گرما برت گردونم خونه

تا مجبور نباشی 56 تا پله رو با قدمهای کوچیکت برداری و بگی مانی خسته شدم. جو جو ام درد گرفت..( منظورت هوایی بود که تو قفسه سینه کوچیکت حبس میشد و اذیتت میکرد)

تا مجبور نباشی برای یک لحظه خوشی به هر دری در بزنی..

تا مجبور نباشی برای کارهای بدت و شیطنتهات تنبیه بشی..

تا مجبور نباشی تو مهد قانونهای بشین نشین و بکن و نکن رو با دقت رعایت کنی..

فکر میکردم راحته اما از همون اولهای راه اشک امونم رو بریده بود هرچند تا برسیم تهران، تو توی پارک بودی و خوشحال و حتی اسمی از من نمیاوردی. چه کنیم که این مهد لعنتی پر تحملت کرده و دوری ما براتون عادی شده.. تمام شب رو گریه کردم و خونه عمه هم اصلا نشد بخوابم. انگار قلبمو داشتن میکندن ونفسم بالا نمیومد..

صبح تنها برگشتم خونمون و بابایی رفته بود سرکار و من هم مرخصی بودم..

دیدن جای خالیت... جاتو که انداخته بودم تا برگشتنی، اگه خوابی بذارمت روش...حوله ای که باهاش لباتو بعد خوردن غذا تمیز میکردی... جای دستات رو در یخچال، عروسکای رو در یخچال که همشون نارج رو در یخچال جایی که اندازه قدت بود رژه میرفتن، پودر لباسشویی که همش دوست داشتی خودت برام از تو کابینت بیاری و همه و همه منو به یه جنگ روانی عظیمی کشوند که تا ساعتها خودمو زدم به خواب وتو جام اشک میریختم..

جای خالی خودت و صندلیت تو ماشین. آهنگهای مورد علاقت که میومدن و رد میشدن..

دختر گلم محیای من!! اینجاست که میگم نفسمی جونمی همه چیزمی!!! حتی از جاسازی وسایلی که از شمال آورده بودم تو یخچال، بیزار بودم و با خودم میگفتم میخوام چیکار محیای من نباشه و من اینا رو بخورم..

یاد خونسردی بابا علی بیشتر آزارم میداد. میگفت اونجا بمونه تو این گرما راحت تره.. خاله جوناش هم که بهش میرسن اساسی.. اما من نمیدونم واسه چی این کار رو کردم..شاید بخاطر تنبیه های اخیر، که بقول خودت زفیون (زعفرون) رو فرش ریختی خواستم کمی خودمو تنبیه کنم تا بیشتر قدرتو بدونم فقط و فقط همین!!!!

دیگه کی شبکه فشیون تون ببینه؟؟ دیگه من به شبکه رقص ایرانیم و بابا علی به اخباراش میرسه. اما چه فایده؟!!

کی موهامو شونه کنه و ته شونه رو تو چشام فرو کنه؟ دیگه کی هر دم بگه مانی آب میخوام این میخوام و اون میخوام؟! ج ی ش دارم!!! دیگه چطور وقتامو تو نبود اینا پر کنم؟؟

دیگه کی موقع خوابم از سرو کولم بالا بپره؟؟؟

دیگه کی بیاد تو آشپزخونه سرک بکشه و دست به همه چی بزنه و خرابکاری راه بندازه؟؟؟

دیگه سر میز غذا واسه کی لیوان وقاشق کوچولو بذارم؟؟؟ دیگه کی بهم شب بخیر بگه و بازوی دستم رو موقع خواب ببوسه و تا صبح حتی تو خواب نگهش داره؟؟

عزیزم دیگه گریه نمیذاره از تو بنویسم. من چطور دو هفته تحمل کنم ؟؟؟ خدایا عجب کاری کردم!!!! هرچند هنوز میدونم کارم اشتباه نبوده اما نگاه به صبر و تحمل خودم نکرده بودم...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (20)

مامان آویسا
15 مرداد 91 8:52
سلام عزیزم ایشاله دخترنازت هر جا هست سلامت باشه غصه نخور این دو هفته مثل برق و باد میگذره هر چند سخت .... خوشحال میشم به وبلاگ دختر منم سر بزنی اگه با تبادل لینک هم موافقی خبرم کن


ممنونم عزیزم..
مائده
15 مرداد 91 8:53
مریم بی خیال برو خدا رو شکر کن بچت سالمه . پدر و مادر خوب و خواهرهای مهربون داری که ازش مراقبت می کنن . می دونم سخته ولی سعی کن خوش بگذرونی
مامان احسان
15 مرداد 91 9:07
سلام مریم جان منم گریه ام گرفت دختر .امیدوارم محیای گلم بهش خوش بگذره ولی میدونم که به شما سخت میگذره


آره. ببخشید عزیزم
مامان ریحانه
15 مرداد 91 9:18
وای چرا اینقدر سوزناک نوشتی خانمی، خدارو شکر که الان خوشحال و سرحاله و یه تجربه شیرین به دست می اره به قول خودت دیگه زود از خواب بیدار نمی شه و تو افتاب بر نمی گرده خونه، نمی دونم بچه گیهای خودت چطور بوده امامن خاطرات شیرین بچگیم این دوری از خونه اس که با دختر خاله و دختردایی به دور از بکن نکن های بزرگرتر ها بودم. تو هم فرصت خوبی داری به کارهای عقب افتاده برسی و هم اینکه قران و دعاهای مخصوص ماه رو بخونی تا هم ارامش بگیری هم ثوابش برای خودت و دخترت باشه ناراحتیتو نبینم


ممنونم عزیزم. اما دست خودم نیست..
مامان سانای
15 مرداد 91 9:40
مامانی من هم گریه ام گرفت.
دختر من هم به من وابسته نیست می تونه بدون من جایی بمونه ولی تا حال شب را بدون ما صبح نکرده .
البته من زمانی که توی دانشکده هستم دوری شو تحمل می کنم ولی اگه خونه برم ببینم با مامان بزرگش یه جایی رفته دلم می گیره زنگ می زنم که فوری بیارید .
زنده باشه الهی


ممنونم. اون بمن وابسته نیست تازه فهمیدم من به اون وابستم..
مامان مهديس
15 مرداد 91 10:38
سلام عزيزم. ان شاءالله كه هر جا هست خوش باشه و تنش سالم باشه. چرا اينقدر ناراحتي. يه كم دوري هم براي خودت و هم براي اون لازمه. بزار يكم از اين تهران و هواي آلوده دور باشه. و سعي كن با خاطراتش خوش بگذروني به خودت اينقدر عذاب نده خيلي زود مي گذره.


مرسی ممنونم عزیزم
هدیه خدا- فریماه
15 مرداد 91 10:38
مریم جون اشکم هممون رو در آوردی. چقدر قشنگ از احساساتت نوشتی. سخت نگیر. میگذره.


ببخشید فرزانه رو بگو که یکماه میخواد آیاتای رو بذاره.. دیروز زنگ زد و کلی باهام صحبت کرد. ازون ببعد کم گریه کردم..
مامان کوروش
15 مرداد 91 12:30
برای چی بچه رو گذاشتی و خودت اومدی ؟( ستاد تقویت روحیه مامان کوروش )
عزیم اینقدر گریه نکن ، تو که دو هفته دیگه میری میاریش، بذار اون بچه یه کم هوا بخوره به کله اش و حسابی بخوره و بخوابه ( چقدر اخه این طفلی ها دود بخورن )
درسته که خیلی سخته من خودم که رسمــــــــــــــا می میرم ولی باید طاقت اورد دیگه به خاطر خودش .
حالا اگه دلتنگیتو می کنه قضیه فرق می کنه ها


نه عزیزم خودش حالش خیلی خوبه..زنگ زدم گفتن همین الان صبحونه خورده فکر کن ساعت 12 ظهر. کلی بابتش خوشحال شدم..اصلا گریه و بیتابی کدومه خواهر. میترسم بعد دوهفته هم تحویلم نگیره
مامان دانیال
15 مرداد 91 12:38
وای عزیزم اشکم رو درآوردی. امیدوارم محیای عزیز هرجا باشه خوش و شاد باشه. غصه نخور . انشاالله خدا سایه تو و بابا علی رو سالیان سال رو سر دخمل نازت نگه داره و با هم خوش باشید. خیلی زود این دو هفته میگذره دوباره کنار هم خواهید بود


ممنون عزیزم الان زنگ زدم گفتن که تازه صبحونشو خورده فکر کن ساعت 12 براش خوشحال شدم که تا حالا خواب بوده
❤مامان آزی❤
15 مرداد 91 12:42
________________________$$$$$$$_______________$$____ ________________________$$$$$$$$$$___________$$$$$___ ________________________$$$$$$$$$$$________$$$$$$$$__ _________________________$$$$$$$$$$$$____$$$$$$$$$___ __________________________$$$$$$$$$$$__$$$$$$$$$$$$__ _____________________________$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$___ ___________________________$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$___ _________________________$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$_____ ________________$$$______$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$_______ ______________$$$$$$$$_____$$$$$$$$$$$$$$$$$_________ _____________$$$$$$$$$$_____$$$$$$$$_$$$$$___________ ___________$$$$$$_$$$$$$$$__$$$$$$$___$$$$___________ __________$$$$$_____$$$$$$$$_$$$$$$____$$$_________ _________$$$$__________$$$$$$$$$$$$$$___$$$________ _______$$$$____________$$$$$$$$$$$$$$___$$$_________ ______$$$_________________$$$$$$$$$$$$____$$$$$$_____ __$$$$$$___________________$$$$$$$ I LOVE YOU !!!!!!!!! درود عزیزم میشه بیای وبلاگ ما برای مسابقه به سوگل و کیانوش کمک کنی؟؟؟
مامان امیرناز
15 مرداد 91 17:06
سلام عزیزم یه برا نوشتم کلا پرید اومدم بگم کجایی سر نمیزنی نوشته هات اشکم و دراورد کاملا درک می کنم من نمی تونم یه شبم بدون امیر باشم اونم که وابسته است اما حالا که دخترت می مونه هم خودت استراحت کن هم اون طفلی یه کم بخوابه پیشمون بیا


باشه چشم عزیزم..
هدیه خدا- فریماه
15 مرداد 91 22:19
همونه بگو 1ماه آیاتای میهان ماست. خداروشکر که شما هم آرومتر شدی مامانی دوست داشتنی.


آره خیلی آرومتر شدم.. خوشبحالتون با آیاتای جیگر
مامان امیرحسین ومحیا
16 مرداد 91 0:16
غصه نخوری عزیزم .ایشالا زود بگزره وسالم باشه.
مامان مهرسا
16 مرداد 91 0:52
خیلی سوزناک نوشتی. اشکم در اومد نصفه شبی. ولی به این فکر کن که الان محیا خوشحاله..تازه منو بگو که تنهام و شوهرم رفته سفر کاری.تو شهرغریب تنها تو خونه تاصبح شه. همه اون چیزایی که واسه محیا نوشتی من هم باید بنویسم یه بار دیگه هم ارسال کردم ولی بدون نام بود نمیدونم میرسه یا نه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟


فدای تو.. باور کن دوری بچه از شوهر سخت تره. اما تو هم تو شهر غریب حق داری.. بووووس
مامان هستی
16 مرداد 91 13:08
خجالت بکش این چه طرز نوشتنه
دعوات کنم

ما دلمون برای محیا تنگ شده شما که حق داری مامانی
ولی خدا رو شکر کن که دلش خوشه و تنش سالم
این هم تجربه ی میشه برای هر دو تاتون تا قدر هم رو بیشتر بدونید


آره والا
مامان ریحان عسلی
16 مرداد 91 13:22
سلام
وای چه با احساس نوشتی واقعا بچه چه یه روزش باشه چه 50 سال باز واسه مادر و پدرش بچه ست ایشالا این 2 هفته زودی تموم بشه من که اصلا طاقت دوری ریحانو ندارم حتی 1 ساعت


مرسی از همدردیت دوستم..
نرگسی
16 مرداد 91 14:50
مانی آخه جیگرمو کباب کردی .. خداروشکر که تنش سالمه و میدونی که جای مطمینی هست کنار کسایی که خیلی دوسش دارن ولی خوب درسته دوریش بایدم خیلی سخت باشه .. خوب اینم یه تجربست دیگه .. ایشالله که همیشه کنار هم سلامت و شاد باشید عزیزم ..


مرسی عزیزم بذار خودت مادر بشی بهت میگم...





fahime
17 مرداد 91 9:04
وای چرا اینقدر غمناک نوشتی...هر جا هست تنش سالم باشه خوبه پیش مامانی و خاله هاشه این که غصه نداره عزیزم...ایشالله بری سفر حج دوباره بازم محیا جونی رو بذاری.


ایشاله عزیزم. اونجوری سرم گرمه احساس نمیکنمک. الان تو خونه و ماه رمضونی جای خالیش تو خونه بیشتر حس میشه..
مامان لنا
18 مرداد 91 22:18
واقعا اشکمونو دراوردی عزیزم خوبه شما نویسنده بشی . همه کتابهات عالی فروش میره . من یه بار لنا را تنها فرستادم با دوستم اصفهان راست میگی دق کردم .حالا میخواد بره من میگم نمیشه خیلی نازه دخترتون خیرشو ببینین انشاا... همیشه شاد وسلامت باشه


ممنون دوست خوبم. لطف دارین مهربونم..
خاله هدی یاسمین زهرا و محمد کوچول
19 مرداد 91 10:52
الهییییییییی! تو رو خدا شکیبا باش، خدا رو صد هزار مرتبه شکر که محیاجون سالمه و رفته خوش گذرونی. بهرحال بچه صد ساله هم باشه دوریش برای مادر خیلی سخته بخصوص اگر اینقدر هم شیرین باشه. انشااله که روزهای هجران زودی به سر میاد. آخی دلم خیلی گرفت