محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 23 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 30 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

گزارش غیر تصویری از محیا جونم

1391/5/17 8:58
نویسنده : مامان مریم
704 بازدید
اشتراک گذاری

تو این چند روز فقط دوبار باهام صحبت کردی  و چون آخرین بار ازت پرسیدم بیام دنبالت بریم خونمون و مهد، میترسی گوشی رو برداری تا باز هم ازین حرفها بزنم..هر وقت زنگ میزنم میگی : میخوام خونه خالشون ناس بمونم..

بله عزیزم خوش میگذره دیگه. نازت خریدار داره هوارتا .. مادرجون که تا دیروز تک و تنها بود این روزها دم به ساعت باید پذیرای کسایی باشه که تا از اطراف رد میشن یه سری هم خونه مادر جون بزنن تا محیا رو ببینن و براش چیز میز بخرن. دایی جونا و پسر دایی ها بخصوص علیرضا همش اونجان. ماه رمضونی بازار گرمی خوبی براشون کردی و روزا براشون زود میگذره و من میترسم بعد برگشتنت دپرس نشن..

موندم تو اینهمه علاقشون به تو خوشگلم..بقول مادرجون که میگه من بچه به این کم آزاری ندیدم. خانمه. اگه بشه تمام عمرش نگهش مدارم و دم نمیزنم..( راست میگه اون علیرضا و محمد رضای ناهنجاری که اون تو خونش نگه میداشت محیا فرشستس)!!!

مرسی از دوستای خوب محیا و مامانمهای نازشون که احساس دلتنگی خودشونو نسبت به محیا ابراز میکنن..مثل مامان هستی، صدفی، ریحانه و...

دیروز زنگ زدم خونه نبودین. خاله جون وحیده با ماشین دوستش آزاده برده بودنت برات کفش بگیرن و به معمای پیچیده کفشت خاتمه بدن. من هم تلفنی قضیه خرید رو پا به پاتون چک میکردم..تو چند تا مغازه اول، محیا خانم نپسندید و خوشش نیومد . تا دم افطار گردوندیشون و بالاخره تو یه جای بهتر از هر دو کفشی که پوشیدی خوشت اومد و گرفتی جفتشو تو بغلت و همراه با جورابهای تست مغازه دار و خالشون هم مجبور شد همشو حساب کنه و اومدین خونه..

محیا جونم بد نگذره عزیزم. من هم زنگ زدم و از خانواده محترمم خواستم اینقدر لوست نکنن و ترسیدم هفته بعد نتونم برت گردونم..

بعد افطار خالشون که داشت نماز میخوند کنارش نشستی و بعد اتمام نمازش بهش گفتی قبول باشه!!تعجب بعد خودت خنده ات گرفت و انم چنگت گرفت و بقول خودت له ات کرد..راستیتش من و بابا علی عادت نداریم بعد نماز این جمله زیبا رو بهم بگیم..

مادر جون هر صبح یه سبد میوه برات میشوره و میذاره رو میز و شما بفواصل ازونا نوش جان میکنی.

ازینکه میشنوم تا 12 ظهر خوابی و مجبور نیستی سختیهای زندگی ما رو تحمل کنی برات خوشحالم.. هر چند موقته و شما نی نی های ناز مجبورین تو سختیها، با بزرگترها باشین . دوستت دارم یکدونه من..

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

مامان احسان
17 مرداد 91 9:27
سلام مریم جون جاش خالی نباشه برای آش هم اگه کمک خواستی ما هستیما


ممنونم گلم. کم میپزم اندازه قد خودش..
مادر آیاتای
17 مرداد 91 11:02
جووونم عزیزم محیایی. مریم ... من بهت زنگ نزدم؟چرا اسم منو به عنوان اولین دلداری دهنده ننوشتی؟باور کن دفعه بعد از عروسک محیا و عکسهای مشترکشون و اینا میزارم .
اون آش پشت پات منو کلی به فکر فرو برد...
راستی به نظر من که محیا تا یک ماه دیگه هم حاضر نمیشه باهاتون برگرده.آخه اون فضا و اون رسیدگی و زندگی سراسر خوشگذرونیو اون سلطنتی که اون راه انداخته، منم بودم احتمالا والدین رو انکار میکردم


چرا بفکر فرو رفتی؟؟؟ میخوای برای تو هم آش پشت پا بپزم؟ یا برای آیاتای؟
هدیه خدا- فریماه
17 مرداد 91 22:56
عزیزم چه فرمانروایی میکنه. خوشبحال محیایی عزیز. خوش باشی دختر ناز. ما که حسابی دلمون واسه عکسات تنگ شده.


مرسی عزیزم. ایشاله همشو یه دفعه میذارم. سپردم ازش عکس بندازن
خاله هدی یاسمین زهرا و محمد کوچول
19 مرداد 91 11:08
آخی بچه خوشه ها، تازه داری زندگی میکنه به خدا! انشااله همیشه خانواده ات سالم و سلامت باشن و شما همگی از وجود پراز مهر و محبتشون بهره مند باشین


ممنون عزیزم