23/ تیر/91
صبح قبل بابایی از خواب بیدار شدم و با خاله جون سمانه رفتیم بازار و کلی چیزای خوشمزه که فقط تو شمال میشه دید خریدیم و برگشتیم دیدیم بابایی هنوز خوابه. این هم حوله ای که خاله جون برات دوخت:
اینجا هم پدرجون ماهی خرید و داری بهش نگاه میکنی:
ما هم دیگه نشد بریم خونه مامان بزرگ و بابایی گفت تلفنی خداحافظی میکنم و زودتر نهار بخوریم و بریم تهران.
چراغ مه شکن ماشین کمی مشکل داشت و بابایی با پدرجون رفتن تعمیرگاه و تا راه بیفتیم 4 بعد از ظهر شد. شما هم خواب بودی. اولش جاده خیلی خوب بود. اما ترافیک و شلوغی تا دم خونه ادامه داشت و 12 شب رسیدیم. یعنی بجای 3 ساعت 8 ساعته. ما هم که خسته از شب پیش..
دیگه دست به بد وبیراه گفتنم هم عالی .. هر چی جا داشت نثار کسایی کردم که تو بارون و غیر تعطیلات راه افتادن تو جاده.. بقول بابایی نمیدونم مردم از جون شمال چی میخوان!!!..
نصفه شبی شما رو هم بردم شستم و تا بخوابیم ساعت از یک هم گذشته بود. اون هم بدون شام...