22/ تیر/91
صبح که از استرس بارون و فرش زود بیدار شدم. دیگه دیر شده بود و نمیشد کاری کرد..مرجان و مهرناز از دیشب باما اوده بودن خونه مادرجون و شما کنارشون خواب بودی. من هم رفتم آرایشگاه و بعدش هم با مادرجون رفتیم برای عروسی امشب کادو خریدیم و دوست نداشتم وجه نقد بدم.
جا شمعی پایه دار سه تایی برای روی میز نهارخوری خریدم. مطمئن بودم خوششون میاد.بعد نهار هم کمی استراحت تا شب سرحال باشیم. بعدش هم بابایی اومد و آماده شدیم برای عروسی.
تصمیم گرفتیم نبریمت آخه هم مسیر دور بود و هم اینکه ممکن بود تا صبح بمونیم. در ضمن همه خونه مادرجون جمع بودن و کنارشون خوش بودی.. ساعت 7 راه افتادیم و تو مسیر دوستامونو پیدا کردیم و عروسی تو جاده ساری نکاء بود. بارون هم شدید شده بود اما مهم نبود. همه چی ok بود. به من و بابا علی تو جمع دوستای خیلی خوب دوره لیسانسم _ که خیلی به هم نزدیکیم و من در حد برادر خواهر دوسشون دارم_ خوش گذشت. آقا دوماد همکلاسیم و عروس خانم دوستم بود و دوستای مشترک اون وسط زیاد داشتن و ما هم بادیدن هرکدومشون کلی ذوق میکردیم.
آقا دوماد و بقیه دوستامون همه دیگه خانم و آقای دکتر شدن و اعضای محترم علمی و شدیدا از گذاشتن عکس در اینجا و یا فیس بوک ممنوع شدیم تا دانشجویان بی جنبشون فیض نبرن.. عکسای خودت رو هم بزودی میذارم..
این هم باباعلی خوشتیپ.. بقیه عکسها رو هم که نمیشه گذاشت..
خلاصه تا 4 صبح اونجا بودیم و کلی خوش گذروندیم و برگشتیم خونه..و بیهوشششششششششش!!!