محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 9 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 16 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

24/ تیر/91

1391/4/25 8:58
نویسنده : مامان مریم
407 بازدید
اشتراک گذاری

صبح بسختی بیدار شدم.. خوابم نمیومد. مغزم هنگ بود. اومدیم دانشگاه و مهد. با دیدنم دوستات ذوق کردی. خاله بهار داشت بهشون آبنبات میداد. رفتی سراغشون و من هم اومدم سرکار..

امروز هوا خیلی گرم بود. محصوصا ساعت 3 که اومدم دنبالت. بابایی خونه نبود و بهونشو میگرفتی. من هم سریع چیزی آماده کردم . عکسهای عروسی رو مرتب میکردم. عروسو که دیدی جو زده شدی و گفتی مانی عروسمو ( لباس عروس)  میخوام..

ایشاله تو لباس عروس ببینمت. اگه دخمل خوبی بودی و درساتو خوب خونده باشی و اونی شدی که برنامم بود، برات جشنی بگیرم که ملت بیان ببینن. تو فیس بوووک و نی نی وبلاگ همه دوستامونو دعوت میکنم..

کلی هم رو زمین سرامیکی و بدون فرش دوییدی و بارها زمین خوردی...

بابایی که اومدم خوردیم و ساعت 8 بیهوش شدم. بابایی هم که خیلی خسته بود خوابید. شما هم یه پات تو پذیرایی و پای کارتون و یه پات تو اتاق کنار ما. دیدیم هی میری و میای و حدودای ساعت ده دیدم کناذرمون خوابیدی و من هم تی وی رو خاموش کردم و خوابیدیم تا صبح. خدا وکیلی چسبید..

خداجون زود باش دیگه!!!!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (13)

مناء
24 تیر 91 14:39
______♥♥♥♥♥♥♥♥__________♥♥♥♥♥♥ _______♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥_______♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥ _____♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥____♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥ _____♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥_♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥ _____♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥ ______♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥ _______♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥ _________♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥ ____________♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥ ______________♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥ _________________♥♥♥♥♥♥♥♥♥ __________________♥♥♥♥♥♥ ___________________♥♥♥♥ ___________________♥♥ __________________♥♥ _________________♥ _______________♥ ____________♥♥ __________♥♥♥ _________♥♥♥♥ _______♥♥♥♥♥♥♥ _______♥♥♥♥♥♥♥♥ ________♥♥♥♥♥♥♥♥ __________♥♥♥♥♥♥♥♥ ____________♥♥♥♥♥♥♥ _____________♥♥♥♥♥♥ _____________♥♥♥♥♥ ____________♥♥♥♥ _________♥♥♥♥ آپـــــــــــــــــــــــــــــــــــمـ آپــــــــــــــــــــــمـ آپــــــــمـ
مامان صدف
24 تیر 91 14:45
زود باش چی؟ زودتر ساعتو 3 کنه؟
داغونیااااا


نه بابا. من کارم و جاشو خیلی دوست دارم. یه آزمایشگاه با یهع اسپلیت 2000 دیگه چی میخوام...
مامان دانیال
24 تیر 91 15:21
رسیدن بخیر. انشاالله همیشه به سفر و خوشی البته بدون ترافیک برگشت و خستگی.
راستی چی می خوای از خدا که باید زود باشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟



دعا کن
مامان محمد صدرا
24 تیر 91 15:59
مریم جون منتظر چی هستی؟


ه ه ه ه ی ی ی ی
matin
24 تیر 91 18:28
سلام عزیزم چی میخوای اینقدر عجله داری؟


یه چیز کوچیک. و تو دعا کن..
محیا
24 تیر 91 20:17
اسم منم محیاست و عاشق اسمم هستم و از مامان بابام ممنونم که اسم به این قشنگی رو واسه من انتخاب کردن


آفرین. و این خیلی خوبه
مامان ملینا
25 تیر 91 12:19
محیا جون ان شالله اونی بشه که شما می خواین .ان شالله و به امید خدا.


ایشاله
مامان دانیال
25 تیر 91 14:32
عروس بشی محیای ناز من. چقدر هم بهت میاد این لباس عروسی دخمل نازنازی.
خاله هدي ياسمين زهرا و محمد كوچول و ديناجونم
26 تیر 91 5:52
نصفه شبي يه پيغام از خدا گرفتم گفت بدم دستت:
" گفتم خدايا از همه دلگيرم. گفت حتي از من؟ گفتنم نگران روزيم. گفت: آن با من! گفتم خيلي تنهايم. گفت تنهاتر از من؟ گفتم درون قلبم خاليست گفت: پرش كن از عشق من! گفتم دست نياز دارم. گفت بگير دست من! گفتم آخر چگونه ارام گيرم؟ گفت با ياد من! گفتم با اين همه مشكل چه كنم؟ گفت: توكل به من! گفتم هيچ كسي كنارم نمانده! گفت: به جز من! گفتم خدايا چرا اينقدر ميگويي من من؟ گفت چون من از تو هستم و تو از من!"


مرسی هدی جون
خاله هدي ياسمين زهرا و محمد كوچول و ديناجونم
26 تیر 91 5:53
آخ جون يه عروسي افتاديم


سلام کجایی خواهر
محیا یعنی تمام زندگی
26 تیر 91 9:40
منظورت اینه که خدایا زود باش و یک داماد خوش تیپ و زن ذلیل و مادرزن ذلیل و پولدار نصیبم کن ؟
اندکی صبر
سحر نزدیک است
به همه ارزوهای نرسیده مان برسیم (یا غیاث المستغیثین ،یا اله العالمین)آمین


آمین. دقیقا منظورم همین بود..
مامان صدف
26 تیر 91 10:44
مثل اینکه واقعا" خسته بودیا از جمله بندیات معلومه.

املاء -8-





اون انشاست بچه