15/ دی/90
بخاطر نخوابیدنهای دیشب من و شما تا 10و نیم صبح خواب بودیم و با تلفن خاله ندا بیدار شدیم..
محیا و صبحونه:
خاله ندا از دیروز میخواست که بریم خونشون و من هم که به وضعیتت اطمینان نداشتم..کمی به کارهای خونه رسیدم تا ساعت سه شد...و شما هم با عروسکات بازی میکردی..من قربون دخترم و نوه ام بشم...میشه من یه روزی باشم و نوه ام رو ببینم..
دیدم حالت بهتره و رفتیم نهار رو اونجا خوردیم..
محیا آماده شده بره خونه شهریار و قول داده که با هاش دعوا نکنه..
روسریتو برم دخملی
حالت خوب بود...شربت سرفه گیاهی برات خریدم و شیر خشکتو و ( امیدوارم) آخرین بسته پوشک..این دفعه canbebe گرفتم گفتم اینو هم امتحان کرده باشیم... به خوبی huggis نیست...تو زندگیت یادت باشه همیشه مدیون huggis هستی .
خیلی در حقت لطف کرده . تو سختیها و شادیها کنارت بوده و از من هم به تو نزدیکتر بوده...
اونجا احساس کردم کمی تب داری... نگران شهریار نبودم چون خودش تازه این بیماری رو رد کرده بود. از استامینوفنش بهت دادم و کلی با هم بازی کردین و روبراه بودی...
عمو امیر هم واسمون خوراک زبان گوشاله درست کرد و چقدر چسبید.. بعد شام هم تا نصفه های شب علیرغم خستگیتون نمیخوابیدین..اما خاله ندا بزور شهریارو خوابوند و ما کمی مغزمون از دست شما دوتا آرامش گرفت
اینجا از چشات که ریز شدن میشه فهمید که چی میخواد بشه..
شما هم که دیگه دم درشون تو ماشین خوابت برد..
و اما...
چه شبی بود... به محض خوابودندنت، سرفه ها شروع شد و اونقدر سرفیدی تا هر چی خوردی اومد بالا و تب.... تا صبح استامینوفن و پاشویه اما فایده ای نداشت...