14/ دی/90
صبحت بخیر... مثل همیشه خواب بودی من و بابایی هم کلی بوست کردیم که تا برگشت از سر کار انرژی داشته باشیم...شما هم کله صبح اصلا ازین کار ما خوشت نمیاد..
تو دانشگاه هوا به طرز فجیعی سوز داشت..دما 4- بود اما برف نمیباری فقط از دیشب یخ زده بود و خاله بهاره و مهدیه با امیررضا تو بغل سر خوردند کف زمین...بیچاره کسایی که مجبورن پیاده تو این شیب راه برن...
روز خوبی داشته باشی..
بعد از ظهر با خاله نرگس اومدیم دنبالت تا با هم بریم جمهوری خرید...مهمتر از همه شورت آموزشیت رو خریدم. زیاد نگشتیم دیدم سرفه هات زیاد شده ترسیدم از سرما باشه و نمیخواستم به روی خودم بیارم که ازین ویروسها گرفته باشی.. با خاله نرگس که خداحافظی کردم کلی تا خود خونه گریه کردی..
بابایی قبل ما رسیده بود..شامم آماده بود و فردا هم تعطیل...سرفه های شبت خواب رو از ما گرفته بود..امیدوار بودم فردا بهتر بشی..