13/ دی /90
صبحت بخیر نازگلم...
صبح خواب بودی که تحویلت دادم...پویا هم خواب بود اما طفلک تب داشت..به مامانش زنگ زدم بیاد ببرتش.. آخه رو کسی نمیشه تو این کلاس حساب وا کرد..بچه تو تب داشت میسوخت اما تمام لباساش تنش بود و بدون تشک افتاده بود کنار دیوار..یخانم x هم رو شوفاژ نشسته و خودش رو گرم میکرد...
دیشب خواب ددیم بابایی آیاتای رو بغل کرده و اومد خونه و گفت مهمون داریم . خاله فرزانه اینا اومدن...واای چقدر خوشحال شدم کاش بره دوباره یا اونا بیان یا ما بریم کیش...دلمون براتون تنگ شده خاله فرزانه و آیاتای خوشگل بلا..
بعدش رفتم زیارت عاشورا و الان هم سر کارم هستم..
این عکس رو تازه از وب بردیا کشف کردم خیلی نازه ببینین حتما:
http://bardiabagheri.niniweblog.com/post5.php
ساعت 3 مامان پویا اومد تا با ما برگردن خونه..آخه ماشینشون تصادف کرد..
تو راه جفتتون نون بربری میخورین و خاله سارا ازتون عکس انداخت..
هرکی که مامانشو صدا میکرد اون یکی میگفت مامان منه و مغزمونو خوردین..
دیدی مامان پویا پتوشو گرفته دستش گیر ادی ما هم پتوی تو ماشین شما رو برداریم و ببریم بالا. آخه دختر خوب با این همه وسیله و شما، 4طبقه، من با کدوم دستم پتو رو بلند کنم...خوب بود ملخ 4 دست بودم..اونوقت نه تنها پتو، باباتو هم میتونستم ببرم تا بالا...کمر و پا رو هم بی خیال
این هم شاهکارهای خانم وقتی داره تلویزیون تماشا میکنه..آخه گفتم کمی به جزوه ام برسم و بیخیالت شدم...
داشت شعر کبریتو پخش میکرد تا ابتدای تیزرشو دید گفتی مانی ببین، آتیش خطرناکه!!مانی میسوزه، محیا میسوزه!
تو رو خدا ببین پای میز تلویزیونو چکار کرد!!!
بعدش هم دشک و بالشتها رو ریختی کف زمین و پخش کردی و میپریدی روش...توجه نکردم بهت تا دور برنداری...صدام زدی و گفتی :مانی ببین، مانی اینجا رو ببین!!!
بابایی هم چون آخر ساله خیلی دیر میاد خونه...از 7 صبح میره تا 9 شب...امروز بخاطر جلسه ساختمون کمی زودتر اومد
مادرجون اینا هم خونه دایی جون شام بودند..منم دلم خواست و زنگ زدم اونجا..کمی با دایی جون حرف زدی و گفتی دایی جون خودمه!! سلام دایی جون!خوبی دایی جون!!! و اونم کلی کیف کرد...