محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 28 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 4 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

12/ دی/90

1390/10/14 8:06
نویسنده : مامان مریم
1,576 بازدید
اشتراک گذاری

صبح که تو خونه بهت شیر دادم نخوردی..خیلی ترسیدم گفتم نکنه مریض بشی و زبونم لال ازین ویروس.. وااای نه.....آمورمت مهد و شیرتو همونجا دادم بهت. خدا رو شکر خوردی..

این یکی از دیوارهای کلاسته که نقاشی جالبی روش کشیده:

خیلی ناز خواب بودی...

ملوسکم...

این هم کاردستی فصل زمستون که به شیشه اتاقتون زدند..

این هم کتابهای داستان...

 این هم قفسه کتابها و اسباب بازیها..

امیدوارم امروز بهت خوش بگذره..

بعد از ظهر که اومدم دنبالت کمی دیر شد. با این حال رفتیم نونوایی دانشگاه تا لواش برای سمبوسه امشب بخریم.. دیگه سرویسها حرکت کردن و ما هم لابلاشون رفتیم و خدا رو شکر زود رسیدیم... تو راه هم گریه میکردی که بریم خونه شهریار..تعجب لابد دلت برای چنگ انداختن بهش تنگ شده!!!!

اولش رفتم سر تایپ گزارش کارم و شما هم چند تا برنامه کودک دیدی. اما کمی بعد صندلیمو برمیداشتی و نمیذاشتی بنویسم. من هم گذاشتم واسه شب و رفتم سراغ شام..به خیال خودت تو پیچیدن سمبوسه خیلی کمکم کردی و کل آشپزخونه رو گند زدی..

محیا روی میز کامپیوتر

بابایی کمی دیرتر اومد و گرسنه گفتم با دیدن سمبوسه میده طرفش...اما دیدم خوشش نیومد..گفت نمیتونم بخورم...شمالیه دیگه باید حتما لو و خورشت بخوره... من هم دروغ چرا دیگه اونموقع شب حس اینکه چیز دیگه ای براش درست کنم نداشتم...تازه گزارشاتم تموم نشده بود و وقتی نداشتم.. البته بابایی اخیرا بد عادت شده و ازین داستانها زیاد داره تکرار میکنه...

بابایی خواست بره حموم. کلی گریه کردی تا باهاش بری.من نذاشتم آخه درست نیست..بابایی هم واسه همین نمیتونه درست بشورتت و من ترجیح میدم با خودم بیای...اما کلی گریه کردی و با کلی جست و خیز دستت خورد به گوشوارم و پرتش کردی به ناکجا آباد... تا دوساعت بعد تو پذیرایی پیداش کردم. در حالیکه محل حادثه آشپزخون بود..ای ول زور ایول محیا!!!!

شما هم بعش رفتی سراغ مسابقه رقص و کلی رقصیدی و میلرزوندی و اداشونو در میاوردی.. با اینکه دوست دارم دختر با ایمان و کاملی بار بیای اما خیلی دلم می خواد رقص حرفه ای بلد باشی اما میگن اقتضاش اینه که این دو مسیر از هم جدا باشن و نمیشه.. و من نمیدونم در آینده کدومشو انتخاب میکنی..

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (11)

مامان صدف
12 دی 90 8:34
انگاری پانتومیم دیدم


مامان آريا
12 دی 90 11:35
سلام عزيزم اميدوارم خوب باشين يه خواهشي آريا توي مجله سيب سبز توي مسابقه شركت كرده و براي اينكه برنده بشه بايد راي بياره براي برنده شدن آريا به راي دوستاي گلمون نياز داريم مي شه كد آريا كه 3214 هست را به شماره 20001124 پيامك كنيد خيلي خيلي ممنون و شرمنده اميدوارم روزي بتونم محبتاي شما دوستاي گلمو جبران كنم
مامان آريا
12 دی 90 11:37
عزيزم خدا نكنه دخملمون از اين ويروسا بگيره ما كه آريا گرفته بود پوستمون كنده شد تا بهتر شده تازه هنوزم آبريزشه بينيش مونده تورو خدا مواظبش باش مبادا مريض شه ها


مرسی خاله خدا نکنه...
فریماه جون آیاتای گل
12 دی 90 11:42
سلام.خاله محیا آیاتای جون واقعا دستتون دردنکنه.واقعا لذت میبرم هروقت به وبلاک دختر گلتون سر میزنم بروز وباایده های جالبه. خوشبحال محیا خانم خوشگل بااین پدر ومادر خوبی که داره.



مرسی خاله لطف داری
مامان محیا
12 دی 90 13:25
زمستون رو با بهار اشتباه گرفتی جیگر
مامان زهرا نازنازی
12 دی 90 14:27
الهی همیشه سلامت و شاد باشی عروسک ناز
نرگسی
12 دی 90 14:32
سلام خاله مریم.چه لباس خوشگلی داره محیاجون
مامان صدف
13 دی 90 8:25
آهان. حالا شد
نگین مامان رادین
13 دی 90 16:02
سلام خوشگل من،ایشاالله که هرچی مریضی و ویروس ازت دور باشه و هیچ وقت مریض نشی بوس برای یه دخمل ناز که عین فرشته ها لالا کرده


مرسی عزیز م خاله جون رادین گلی رو ببوس
مامان حنا
14 دی 90 5:28
الهی عزیزم چه ناز خوابیدی می دونی مامان محیا جون شیرینترین وزیباترین لحظه بچه هامون لحظه خوابیدنشونه چون شیطونی نمی کنن و مثل فرشته ها معصومه معصوم دیده میشن
قلمت خوبه خیلی خوب جزئیات رو توصیف میکنی امیدوارم محیا جون اونطور که دلتون میخواد باشه این آرزوی هر پدرومادریه عزیز
پیش منم بیاخانومی


ممنونم عزیز.حتما میام..آره خدا کنه بهترین بشه
مامان یکتا
25 دی 90 14:57
سلام مونسم چه قدر ناز خوابیدی