12/ دی/90
صبح که تو خونه بهت شیر دادم نخوردی..خیلی ترسیدم گفتم نکنه مریض بشی و زبونم لال ازین ویروس.. وااای نه.....آمورمت مهد و شیرتو همونجا دادم بهت. خدا رو شکر خوردی..
این یکی از دیوارهای کلاسته که نقاشی جالبی روش کشیده:
خیلی ناز خواب بودی...
ملوسکم...
این هم کاردستی فصل زمستون که به شیشه اتاقتون زدند..
این هم کتابهای داستان...
این هم قفسه کتابها و اسباب بازیها..
امیدوارم امروز بهت خوش بگذره..
بعد از ظهر که اومدم دنبالت کمی دیر شد. با این حال رفتیم نونوایی دانشگاه تا لواش برای سمبوسه امشب بخریم.. دیگه سرویسها حرکت کردن و ما هم لابلاشون رفتیم و خدا رو شکر زود رسیدیم... تو راه هم گریه میکردی که بریم خونه شهریار.. لابد دلت برای چنگ انداختن بهش تنگ شده!!!!
اولش رفتم سر تایپ گزارش کارم و شما هم چند تا برنامه کودک دیدی. اما کمی بعد صندلیمو برمیداشتی و نمیذاشتی بنویسم. من هم گذاشتم واسه شب و رفتم سراغ شام..به خیال خودت تو پیچیدن سمبوسه خیلی کمکم کردی و کل آشپزخونه رو گند زدی..
بابایی کمی دیرتر اومد و گرسنه گفتم با دیدن سمبوسه میده طرفش...اما دیدم خوشش نیومد..گفت نمیتونم بخورم...شمالیه دیگه باید حتما لو و خورشت بخوره... من هم دروغ چرا دیگه اونموقع شب حس اینکه چیز دیگه ای براش درست کنم نداشتم...تازه گزارشاتم تموم نشده بود و وقتی نداشتم.. البته بابایی اخیرا بد عادت شده و ازین داستانها زیاد داره تکرار میکنه...
بابایی خواست بره حموم. کلی گریه کردی تا باهاش بری.من نذاشتم آخه درست نیست..بابایی هم واسه همین نمیتونه درست بشورتت و من ترجیح میدم با خودم بیای...اما کلی گریه کردی و با کلی جست و خیز دستت خورد به گوشوارم و پرتش کردی به ناکجا آباد... تا دوساعت بعد تو پذیرایی پیداش کردم. در حالیکه محل حادثه آشپزخون بود..ای ول زور ایول محیا!!!!
شما هم بعش رفتی سراغ مسابقه رقص و کلی رقصیدی و میلرزوندی و اداشونو در میاوردی.. با اینکه دوست دارم دختر با ایمان و کاملی بار بیای اما خیلی دلم می خواد رقص حرفه ای بلد باشی اما میگن اقتضاش اینه که این دو مسیر از هم جدا باشن و نمیشه.. و من نمیدونم در آینده کدومشو انتخاب میکنی..