محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 26 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 2 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

جای بسی تفکر است

سلام خانم م..!!! دستم به دامنتون.. من از راه دوری اومدم تا شما رو پیدا کردم.. استاد راهنمام هفته دیگه میره مکه. من سه تا پسر بچه شیطون دارم. نمیتونم تا ترم بعد صبر کنم . باید دفاع کنم. تو رو خدا زودتر کار شناسایی گیاهمو انجام بدید... اینها اظهارات یه دانشجویی بوده که دیروز موقع رفتنم به خونه جلوی ماشینم سبز شده. یه دانشجو که از شهرستان اومده بود، مادر سه پسر که فقط چندسال از من بزرگتر بود، معلم و شاغل... آخه یکی نیست بهش بگه زن مگه خوشی زیر دلتو زده؟ درس خوندن به چه دردت میخوره، نونت نیست آبت نیست.. اینو نوشتم تا بعضی از مادرها یاد بگیرن. البته تلاش خیلی خوبه. اما تا این حد می رسه به ح م ا ق ت. درست نمیگم؟؟؟ و من در جوابش: ...
5 شهريور 1392

بالاخره پایان جابجایی

نمیدونم چرا این خانمها تو پستشون راحت مینویسن جابجایی داشتیم و .. بهمین راحتی. من الان دوهفته پستم دررابطه با این اثاث کشی لعنتیه. خدا رو شکر کمک یکی پس از دیگری میرسید و بالاخره بکمک خانواده عزیزم همه رو تموم کردم.. جمعه که پدر جون با کامیون دوستش اومد و با علیرضا رفتن. شنبه هم که خاله جون ناس اومد و شما هم باهاش اومدی و من هم یکشنبه رو مرخصی گرفتم تا کارها رو با کمک خاله جون تموم کنیم.. طفلک خیلی خسته اش کردم. امروز هم میره شمال چون خودشون نقاشی و گردگیری دارن.. تا چهارشنبه تموم کنن و خدا بخواد بریم مشهد پا بوس امام رضا. همونطور که گفتم از تشویقیهای تعطیلات تابستونم استفاده نکردم. چون برنامه مشهد رو از خیلی وقت تو این تاریخ ریخته ...
4 شهريور 1392

دیروز من امروز من

سلام. فک کردین محیا نیست عکس داغ ندارم بذارم؟؟؟؟ چند دقیقه دیگه با عکس برمیگردم. من اومدم این وضعیت منه. باور کنید سخت هستها اما خیلی لذت میبرم منتظرم وسایل گم شده ام پیدا بشه. خیلی از دور ریختن چیزهایی که نمیخوام خوشحالم.. این هم علیرضاست. طفلی از دیروز اومده و حسابی تو جمع کردن کمکم کرده. امیدوارم بتونم جبران کنم.. ...
30 مرداد 1392

جیگرم رفته شمال

دیروز با خاله جون رفتی شمال تا من خونه رو بریزم بهم: مادر قربون اون کیفت بشه.عسسسسسسیسسسسم محیا خوشحال تو اتوبوس: تو اتوبوس میگفتی مانی برو خونه دیگه ...همه میخندیدن. راننده هم اذیت میکرد که من تو رو نمیبرم شمال. مامانتو میبرم.. تو راه هم زنگ زدی به مادرجون (با موبایل خاله جون) و بهش گفتی: من نیومدم شمالها!!! من با خاله جون نیستم ها... مثلا میخواستی سورپرایزش کنی.. بهت خوش بگذره نازم.. ...
29 مرداد 1392

و ادامه جابجایی

عشق مامان.. دختر نازم خیلی دوستت دارم و حسابی از سری پیش که تنها شمال بودی دلتنگتم اما عزیزم به نفعته تا آخر هفته بری شمال وتا من وسایل خونه رو جمع کنم. میدونم دست تنها نمیتونم به کارات برسم و به تو هم سخت میگذره. جیگرم!! خاله جون تو پیدا کردن خونه خیلی اذیت شد وواسه کارای دانشگاش باید بره شمال. شما هم باهاش میری اما واسه اینکه شما هم خیلی دلتنگی دلم میسوزه. منو ببخش این برای آخرین باره. الان دوماهه که مهد نمیری. خیلی دلت واسه دوستات تنگ شده. اولش گفتی شمال نمیرم میخوام اتاق جدیدمو مرتب کنم من هم قول دادم روبراهش کنم تا برگردی. ایشاله.. دیروز با آنایی و مامانش رفتیم خونه جدیدمون.. خیلی شیطونی و اذیت کردی خاله جونو!!! ج ی ش هم ک...
28 مرداد 1392

به افتخار خانمای کارمند

یه دست قشنگ بزنید به افتخار همه خانمهای کارمندی که هم مجبورن کارمند باوجدان باشن، هم همسر خوب و هم مادر نمونه. تازه دست تنها با وقت کم اثاث کشی هم بکنن. از بچه هاشون دور بشن تا بیشتر وقت داشته باشن..مسوول خرید خونه باشن. یا یکی مثل من مسوول خرید خواهرا و خواهر زاده ها.. راننده باشن!!و خیلی کارای دیگه...حتی خیلیهاشون هم مثل من از هردو خانواده دورن!!! بزن دست قشنگو به افتخارشون.. ستاد روحیه دادن به خودم اینو پست رو نوشتم چون میدونم اولین مشتریش باباعلیه ...
28 مرداد 1392

جابجایی

خدایا چه طاقت فرسا بود.. از سختیهای این روزها واسه گشتن خونه اونطور که باید ننوشتم. همتون تجربه کردید و میدونید چی میگم. خلاصه میگم. دیگه پیش بنگاهی ها گریه کردم. پیدا نمیشد که نمیشد. بخصوص اینکه مشکلات من خاص بود. اول اینکه منطقه مون معلوم نبود. نارمک جایی که میشینیم جاهای خوبش خیلی گرون بود اما باید میگشتیم. منطقه ارزونتر، بهترینش تهرانپارس بود اونجا هم هر غروب ولو بودیم. از طرف دیگه  باباعلی تا دیروقت سرکار بود و مجبور بودم با خاله جون بریم خونه ها رو ببینیم(اصلا واسه همین اومد) باباعلی هم که بیاد با سخت گیریهاش معامله جوش نمیخوره.با اینحال حدودای 7-8 غروب بما میپیوست.. از طرفی دیگه هم مشاورای جوون و خونه های خالی و ... ترس من و...
28 مرداد 1392