محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 1 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 8 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

بالاخره پایان جابجایی

1392/6/4 10:52
نویسنده : مامان مریم
289 بازدید
اشتراک گذاری

نمیدونم چرا این خانمها تو پستشون راحت مینویسن جابجایی داشتیم و .. بهمین راحتی. من الان دوهفته پستم دررابطه با این اثاث کشی لعنتیه. خدا رو شکر کمک یکی پس از دیگری میرسید و بالاخره بکمک خانواده عزیزم همه رو تموم کردم..

جمعه که پدر جون با کامیون دوستش اومد و با علیرضا رفتن. شنبه هم که خاله جون ناس اومد و شما هم باهاش اومدی و من هم یکشنبه رو مرخصی گرفتم تا کارها رو با کمک خاله جون تموم کنیم..

طفلک خیلی خسته اش کردم. امروز هم میره شمال چون خودشون نقاشی و گردگیری دارن.. تا چهارشنبه تموم کنن و خدا بخواد بریم مشهد پا بوس امام رضا. همونطور که گفتم از تشویقیهای تعطیلات تابستونم استفاده نکردم. چون برنامه مشهد رو از خیلی وقت تو این تاریخ ریخته بودیم.امیدوارم با حجم کار شهریور و دفاع دانشجوها، چوب لا چرخمون نذارن و مرخصی رو براحتی بدن..  با قطار میریم و ایشاله بهت خوش بگذره نازنینم..

دیگه اتاق خودت میخوابی . فعلا با خاله جون. امیدوارم بعد رفتنش بتونم همونجا نگه ات دارم. میدونم برات سخته. نمیترسی اما از تنهایی خیلی بیذاری. من هم که ساعت نه شب بیهوش میشم. امیدوارم بیتونم کنارت بخوابم و بعدش برم اتاق خودم.. این مرحله هم پروسه سختیه.خیلی خونه جدیدو دوست داری حسابی ذوق میکنی و به شمالی میگی اون خونه گند کنه.. خدا بداد برسه. بعد اینهمه مدت لهجه ات نیاز شدید به عمل داره. هرچند فارسیت خراب نشده. اکپرشن های شمالی بلغور میکنی که منو بابایی چند دقیقه هاج و واج همدیگه رو نیگاه میکنیم...

بزودی عکسای خونه رو رمزدار میذارم و به دوستام رمز میدم.. خیلی صفا داره. فریماه جون به من امید این لحظاتو میدادی تا خستگی از تنم در بره. یادته؟؟ الان هم با اینکه دست و پامو و کل بدنم از خستگی مال خودم نیست اما چیزی جز شیرینی احساس نمیکنم.. از دوستای خوبم که به من انرژی و پیشنهاد کمک میدادن ممنونم..بخصوص معصومه جون و شیرازیهای عزیز و بقیه دوستان ...

چند تا چیز کوچیک و خیلی واجب هم این وسط گم و گور شده مثل فن لپ تاب و .. که چون سبک بوده احتمالا با کارتون خالیها ته انبار افتاده. پس عصری یه انبار گردونی داریم.. خاله جون هم که میره و ما میمونیم سه تایی. خیلی بهش عادت کردی. تو خونه خودمون هر کی نشناسمون فکر میکنه اون مامانته. خیلی با حوصله به کارات میرسه. دستش درد نکنه امیدوارم بتونم براش جبران کنم.

و در آخر نوشت: بالاخره پس از ماهها، فردا خدا بخواد میای مهد. خیلی دلتنگیشو میکنی و فکر میکنی دوستات هم مثل خودت تو تعطیلاتن...

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

فروشگاه لوازم جشن تولد نادین
4 شهریور 92 9:34
حضور شما دوست عزیز را در فروشگاه لوازم جشن تولد نادین ارج می نهیم.
مامان صدف
4 شهریور 92 9:35
سلام مریم. چطوری؟ دلم براتون تنگ شده.
ایشالله فردا همدیگه رو ببینیم. خوشحالم که جابجا شدی و از خونهء جدیدت راضی هستی.
امیدوارم تو این خونه فقط خوشی و شادی ببینید.
دعا میکنم خونهء بعدیتون خونهء خودتون باشه.

ممنونم عزیز دلم. ما هم دلمون واسه خنده های قشنگت و اخمهای صدفی تنگ شده
محبوبه مامان الینا
4 شهریور 92 10:36
بقول الینا :اصدن نگران نباش رفیق!
من هم دقیقا مث خودتم و چند تا پست به آوارگی اختصاص دادم و یحتمل در آینده نزدیک به تمییزکاری نیز اختصاص خواهم داد


همه چی مبارک. تمیزی در اومدن از آوارگی ...
مامان متین
4 شهریور 92 13:53
خونه جدید مبارکه عزیزم ایشاله ایندفعه خونه خودتون خدا رو چی دیدی همینجا رو بخر و حالشو ببر محیا رو ببوس
ببخشید سرم یکم شلوغ بود بهت زنگ میزنم


ممنون مرسی. ایشاله
مامان احسان
5 شهریور 92 9:56
سلام عزیزم خسته نباشی .خوش بحالت میخواهی بری مشهد من هم خیلی دلم میخواد ولی فعلا شرایط کاریم خیلی ناجوره التماس دعا


ممنون عزیزم. ایشاله قسمت شما هم بشه.کار من هم افتضاست. چکار کنیم دیگه کار همش هست