برگشت همیشگی محیا
امروز با خاله جون میای خونه جدیدمون. ساعت ده صبح راه میفتین.. من و باباعلی هم صبح چلاخ شده دنبال مسواک و لنگه جوراب میشتیم و بالاخره همه چی جور شد و اومدیم سرکار..
تعجب داره که مرخصی نگرفتم نه؟؟؟ آخه اومدم سرکار تا استراحت کنم. تو خونه باشم همش میخوام جابجا کنم. حالا فردا که خاله جون هست مرخصی میگیرم تا تمومش کنم..
بعد تموم شدن عکس میذارم. خداییش دونفر و نصفی آدم چقدر وسیله دارن؟ چقدر لباس و کفش و خرده ریز دارن؟؟؟ از خودم حالم بهم خورد. بابام دیگه گفت بچه برای خرید اینا زحمت میکشی.. حیف نیس پولتو دور میریزی؟؟؟ واسه همین چند دور اومدنا و رفتنا کامیون آشنا آوردیم. چون میلیونها تومن باید به کامیونیه فقط میدادیم..
دیروز پدرجون با یه راننده کامیون آشنا از شمال اومدن کمک. آخه باربریها واسه راننده جدا و واسه ماشینش جدا پول میگیرن. کارگر گرفتیم از باربری. نیم ساعت دیر اومدن و هی غر میزدن. اصلا کار بلد نبودن. بابایی میخواست خفشون کنه. زود فرستادیم رفتن و خرده ریزا رو علیرضا و بابایی و بقیه جابجا کردن..
دست علیرضا جون درد نکنه خسته شد. عصری بابابابزرگ برگشت شمال..
باباعلی شب قبل بردش استخر و من هم تو این شرایط بردمش بیرون تا خودشو محمدرضا و البته باباعلی گوشی خریدن.ایشاله براش جبران کنم..
بیصبرانه منتظر برگشتنتم گلم...