محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 26 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 2 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

برگشت همیشگی محیا

1393/1/17 10:24
نویسنده : مامان مریم
567 بازدید
اشتراک گذاری

امروز با خاله جون میای خونه جدیدمون. ساعت ده صبح راه میفتین.. من و باباعلی هم صبح چلاخ شده دنبال مسواک و لنگه جوراب میشتیم و بالاخره همه چی جور شد و اومدیم سرکار..

تعجب داره که مرخصی نگرفتم نه؟؟؟ آخه اومدم سرکار تا استراحت کنم. تو خونه باشم همش میخوام جابجا کنم. حالا فردا که خاله جون هست مرخصی میگیرم تا تمومش کنم..

بعد تموم شدن عکس میذارم. خداییش دونفر و نصفی آدم چقدر وسیله دارن؟ چقدر لباس و کفش و خرده ریز دارن؟؟؟ از خودم حالم بهم خورد. بابام دیگه گفت بچه برای خرید اینا زحمت میکشی.. حیف نیس پولتو دور میریزی؟؟؟ واسه همین چند دور اومدنا و رفتنا کامیون آشنا آوردیم. چون میلیونها تومن باید به کامیونیه فقط میدادیم..

دیروز پدرجون با یه راننده کامیون آشنا از شمال اومدن کمک. آخه باربریها واسه راننده جدا و واسه ماشینش جدا پول میگیرن. کارگر گرفتیم از باربری. نیم ساعت دیر اومدن و هی غر میزدن. اصلا کار بلد نبودن. بابایی میخواست خفشون کنه. زود فرستادیم رفتن و خرده ریزا رو علیرضا و بابایی و بقیه جابجا کردن..

دست علیرضا جون درد نکنه خسته شد. عصری بابابابزرگ برگشت شمال..

باباعلی شب قبل بردش استخر و من هم تو این شرایط بردمش بیرون تا خودشو محمدرضا و البته باباعلی گوشی خریدن.ایشاله براش جبران کنم..

بیصبرانه منتظر برگشتنتم گلم...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

مامان احسان
2 شهریور 92 10:27
سلام عزیزم خسته نباشی


مرسی از انرژی مثبتتون دوستم
ツ ستایش مهربون ❀ستایش خوش زبون ツ
2 شهریور 92 10:49
منتظر عکسهای خونه جدیدتون هستیم . خسته نباشی ، خدا قوت مریم عزیز


مرسی از شما دوستای خوبم
مامی کوروش
2 شهریور 92 11:32
پس حسابی استراحت کن عزیزمممم
به سلامتی
شما هم که مثل ما فقط انبار می کنید !
ما هم سر اساس کشی همین بلا سرمون اومد . کارگرامون با اینکه خیلی خوب بودن اخراش بریده بودند !
فک کن سه بار کامیون رفت
سه بار وانت رفته بود
روز اخرم تا سقف ماشین خودمون و بابام رو بار زدیم
دیگه نخر خاهر جان این وقتهاست که ادم به دور از جونتون می افته !


آره افتضاحه. خونه به این خوبی و بزرگی جای سوزن انداختن نیست. کوچیک نشون میده وقتی پر شد. میفتم رو سر اثاثیه..
خاله هدی یاسمین زهرا و محمد کوچول
3 شهریور 92 8:35
از بس بابل بابل کردی مجبور شدیم دختر دایی بنده خدامون رو بدیم یه کوچه اونور تر یعنی آمل. عروس شیرازی و داماد آملی. حالا یه بهونه داریم بعدها بیایم یه سری به وطن خوشگل شما هم بزنیم


وووااای چقدر خوب. البته کاش به بابلی میدادین.. خوشبخت بشن ایشاله. البته ازین نظری که میگی هیج جای شمال با هم فرقی نداره
مامان محمد صدرا
4 شهریور 92 5:53
خونه جدید مبارک ان شالله هر چه زودتر یه خونه بزرگتر برای خودتون بخرین/کاش بهت زنگ میزدم من هم یه هفته قم بودم


مرسی عزیزم. زیارت قبول. کاش... ما هم اینهفته میایم مشهد خدا بخواد