و ادامه جابجایی
عشق مامان.. دختر نازم خیلی دوستت دارم و حسابی از سری پیش که تنها شمال بودی دلتنگتم اما عزیزم به نفعته تا آخر هفته بری شمال وتا من وسایل خونه رو جمع کنم. میدونم دست تنها نمیتونم به کارات برسم و به تو هم سخت میگذره.
جیگرم!! خاله جون تو پیدا کردن خونه خیلی اذیت شد وواسه کارای دانشگاش باید بره شمال. شما هم باهاش میری اما واسه اینکه شما هم خیلی دلتنگی دلم میسوزه. منو ببخش این برای آخرین باره. الان دوماهه که مهد نمیری. خیلی دلت واسه دوستات تنگ شده.
اولش گفتی شمال نمیرم میخوام اتاق جدیدمو مرتب کنم من هم قول دادم روبراهش کنم تا برگردی. ایشاله..
دیروز با آنایی و مامانش رفتیم خونه جدیدمون.. خیلی شیطونی و اذیت کردی خاله جونو!!! ج ی ش هم کردی و دم بنگاه لباساتو عوض کردم.. حرفای خنده دار هم میزدی: مانی من تشخیص میدم این خونه که دو تا خواب داره قشنگتره.. تازه اتاقی که حموم داره مال من خاله جون بزور راضیت کرد که اتاقت خیس میشه ولش کن تا راضی شدی. اصلا خونه های خیلی شیکه تک خوابه رو نمیپسندیدی. من هم دوست نداشتم. اما اظهار نظرات تو این سن خیلی جالب بود..
خاله جون عسل گفت نمیتونه بیاد کمکم. خاله جون سمانه هم سرکار میره. پدرجون و مادرجون سنی ازشون گذشته. فکرم رسید به علیرضا (پسرداییت). 17 سالشه اما پسر فوق العاده ایه. یادمه پارسال که خونه شمالمونو خواستیم اجاره بدیم با علیرضا یکساعته جمع کردیم. خیلی هم با کیفیت کار میکنه. حض میکنم. خوشبحال خانم آیندش..
قراره فردا بفرستنش بیاد منم برم دنبالش. همون غروب به کارهامون میرسیم. تازه شکستنیها رو هم قراره غروبا با ماشین خودمون ببریم. باباعلی هم که واسه مشهد مرخصی گرفته و اگه زیاد بشه اخراج میشه. تازه 8 شب هم که میاد،، نگم بهتره. آقایون این مدلی رو که همه میشناسن. کاش میشد یه هفته بفرستمش خونه مادرش. بخدا دیشب لای کارتنهای خاکی تو اتاق خواب رفت جزوه هاشو پخش کرد. شستنیها رو با تمیزها قاطی میکنه. خلاصه یه داستانی.. خدا بخیر کنه.. همه تو این موارد از بچه مینالن من از باباش.. میاد اینجا پستامو میخونه ها.. من از واقعیت نمیترسم..
آخیش دلم کمی وا شد. بریم ادامه داستان....
گفته بودم تو خرید جهازم یه برادرزاده دیگه اومد کمکم.امین جون.یادمه هرروز میبردمش شوش و ... امیدورام تو عروسیشون جبران کنم. عمه دومادی بشم که عروش و فک فامیلاش خودشونو جمع کنن. باید از حالا بفکر کادو باشم. این 4 کله پوک تو سفر زیراب خیلی شری کردن و همش آذوقه ها رو نصفه شبی میقاپیدن. سیرکردن شکمشون بسی وسط جنگل سخت بود. چقدر از دستشون خندیدیم..
اگه نبودم و ندیدینم برای روان شدن پروسه کاریم دعا کنین دوستان. مرسی از ابراز همدردیتون بخصوص فریماه جون. بنظرم همدردیتون از همدردی گم شدن محمدطاها بیشتر بود.. راستی به خانوادش تبریک میگم و از احسان علیخانی هم مچکریم..
منتظر باشین تا هفته بعد با لذت تنوع خونه جدید با کلی روحیه بیام سراغتون..