محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 5 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 12 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

جابجایی

1392/5/28 12:29
نویسنده : مامان مریم
387 بازدید
اشتراک گذاری

خدایا چه طاقت فرسا بود.. از سختیهای این روزها واسه گشتن خونه اونطور که باید ننوشتم. همتون تجربه کردید و میدونید چی میگم. خلاصه میگم. دیگه پیش بنگاهی ها گریه کردم. پیدا نمیشد که نمیشد. بخصوص اینکه مشکلات من خاص بود. اول اینکه منطقه مون معلوم نبود. نارمک جایی که میشینیم جاهای خوبش خیلی گرون بود اما باید میگشتیم. منطقه ارزونتر، بهترینش تهرانپارس بود اونجا هم هر غروب ولو بودیم. از طرف دیگه  باباعلی تا دیروقت سرکار بود و مجبور بودم با خاله جون بریم خونه ها رو ببینیم(اصلا واسه همین اومد) باباعلی هم که بیاد با سخت گیریهاش معامله جوش نمیخوره.با اینحال حدودای 7-8 غروب بما میپیوست..

از طرفی دیگه هم مشاورای جوون و خونه های خالی و ... ترس من و خاله جون!! نمیدونید چی کشیدم. بنگاهی ها هم که نمونه های خوبو واسه خودشون برمیدارن و اطرافیانشون. آشنا که نداشته باشی همینه. خونه هایی رو نشون میدادن که میخواستی بشینی کفش و زار بزنی.

  از طرف دیگه هم خسته شدنای شما. روزها سرکار میام و عصرها بنگاه. تا ده شب که میبستن، تازه شما رو میبردیم پارک و بازی تا خوشحال بشی..

دیگه گفتم بریم جمکران و قم و به حضرت معصومه قسم بدم تا مشهد رفتنمون کارمون درست بشه. تا نرم پیش داداشش گله شو ببرم. گفتم معصوم جون خود دانی.. خاله جون هم که تو جمکران برامون حسابی دعا کرد..

یه فکر خوب به ذهنم رسید. رفتم سراغ گزینه های ده میلیون بالاتر از بودجه ام. گفتیم میبینیم میپسندیم تخفیف میگیریم..چند روز پیش یه مورد خوب دیدیم پسندیدیم. فول امکانات دو خوابه و یه ساله و دیگه همه چی تموم. گفت 52 میلیون.. گفتم باهاش صحبت کنین کوتاه بیاد. بنگاهی هی دورم میزد و بهش زنگ نمیزد. الکی میگفت قبول نمیکنه. از قضا سرزده رفتیم تو بنگاش. گفتم برام خونه جور میکنی؟ یا بیخیال بنگات بشیم و دیگه نیایم اینورا. همون موقع صاحبخونه کذایی سرزده وارد اونجا شد و بنگاهیه خشکش زد.

یه مرد نازنین و شریفی بود که نگو. لوتی به تمام معنا.چند سالی هم تو بابل خودمون رئیس بانک بود و خونه مال عروسش بود و خارج زندگی میکرد. آقا!! با باباعلی ریختن رو هم و شماره بده و بگیر و همدیگه رو به شهر همدیگه دعوت کن و تخفیف بگیر و ... بنگاهیه چشاش گرد شد. این وسط کاره ای نبود همه کارو همون معصومه جون کرده بود.

دیگه تخفیف داد و رسوند به 40 م و ماهی 150 هزار تومن.. باز هم خدا رو شکر.تازه گفتم در آکاردیونی میخوام چون مسافرت زیاد میریم و کمد دیواری واسه اتاق محیا. گفت هرچی دوس دارید بزنید نقدی حساب میکنم. تازه گفت باغ دارم تو کاشان هروقت خواستید کلیدشو بردارید و برید بگردید. فقط خانمم نفهمه چون خیلی خسیسهنیشخند. خونه خودش هم که پاسداران بود. قرار شد با ما بیاد شمال تازه. مدیونه هر کسی که صاحبخونمونو چشم بزنه. این هم بعدا تو زرد در نیاد خوبه..

فعلا یه بیعانه دادیم و قرار رو برای 4 شهریور بستیم. دعا کنین صاحبخونه قبلیه که از رفتنمون بسی ناراحته و ما رو مشمول جرایم بسیاری از دید قانون خودش کرد شرش کم بشه و پولمونو بده. داره هی از پولمون کم میکنه. کی بهتر از ما. از خونه بعنوان خوابگاه استفاده میکنیم. روزها سرکار، غروبا تو پاساژ و فروشگاهها و تعطیلات شمال هستیم. پس کی بهتر از ما...

خدایا همه رو خانه دار کن. واقعا مصیبتی عظماست.. 

عکسای پارک پلیس:

این گل پسر دوقلو بودن:

هلتون دادم پرت شدید پایین

خدا رو شکر خیلی بهت خوش گذشت:

این هم یه شب دیگه:

محیا جون این چه حرکتیه. مودب تر وایسا:

 

اما نه تا این حد بچه!!!

اینا رو هم بخاطر اینکه تو بنگاه ها بچه خوبی بودی برات گرفتم:

 

ایشاله تو اتاق جدیدت بهت خوش بگذره..

بعدا نوشت: این دیدار تصادفی ما با صاحبخونه رو که یادتونه.. بنگاهیه 700 هزار تومن ازمون حق الزحمه گرفت. حتی زحمت نکشید یه تلفن بزنه. حتی برای کدرهگیری خواست جدا پول بگیره. خیلی بی انصافا. تو این ماجرا جسارت نباشه. ازین قشر دلال جامعه همه جوره بدم اومد. اما نگاهم به مالکان خوب شد. هرچند مالک خونه دیگری بود. اما بهرحال..

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (15)

مامان متین
27 مرداد 92 9:53
خوب خدا رو شکر ,مبارکه ایشاله اگه بخواد جور شه هیچی نمیتونه مانع شه موفق باشی


ایشاله
ツ ستایش مهربون ✿ ستایش خوش زبونツ
27 مرداد 92 10:25
به سلامتی خدا رو شکر که بازم خونه گیرتون اومد مبارکــــــــــــــــه
دست معصومه جون هم درد نکنه
اگه خدا بخاد ما هم دو هفته دیگه عازم مشهدیم برات سفارشی دعا میکنم


فدات بشم عزیزم لطف داری گلم
مامان ریحان
27 مرداد 92 11:53
سلام
خوبی ؟ نماز و روزه تون قبول ... عیدتونم با کلی تاخیر مبارک

ای وای نگو امان از مستاجر بودن اونم تو تهرون آدم دلش به لرزه در میاد
امیدوارم خونه ی جدیدتون خاطرات خوبی رو بگذرونید

ای جونم به محیای پر انرژی
کادوتم مبارک دختر خوب مامانش



ممنونم عزیز
مامان صدف
27 مرداد 92 13:12
خدا رو شکر که بالاخره پیدا کردید. حالا دیگه واجب شد یه سر برید قم و این دفعه زیارت کنید و برگردید.
سوهان هم فراموش نشه


چشم
خاله هدی یاسمین زهرا و محمد کوچول
27 مرداد 92 13:51
خداروشکر! نمردیم و در این اوضاع یه قیمت مناسب هم دیدیم و البته یه جوونمرد. خدا بهش خیر بده. حضرت معصومه قربون بزرگیت که دست دوست جون ما رو گرفتین. مریم جون مبارک باشه انشااله


ممنونم عزیزم...به دعای شما ایشاله تا آخرش خیر باشه
ツ ستایش مهربون ✿ ستایش خوش زبونツ
27 مرداد 92 15:20
ممنونم چه خوب میشدها همدیگرو میدیدیم ولی ما 12 تا 16 هستیم
اشکال نداره مهم دلامونه که بهم خییییلی نزدیکه


بله عزیزم.
مامان یاسمین زهرا
27 مرداد 92 15:45
مبارک باشه.انشاا... زودی خونه دار شید
مامان آویسا
28 مرداد 92 9:34
سلام عزیزم.به سلامتی.مبارک باشه.کدوم منطقه اومدی؟انشاالله خونه پر از شادی براتون باشه


سلام. استخر عزیزم
مامان احسان
28 مرداد 92 9:37
سلام مریم جون خدا رو شک که پیدا کردید دوستت دارم گلم کمک خواستید رو من حساب کن جدی میگما من هم مثل خوهرت


ممنون عزیز دلم. تنها کمکی که میخوام اینه که یه هفته باباعلی رو تبعید کنین یه جا تا بعداثاث کشی برگرده خونه جدید
مامی کوروش
28 مرداد 92 10:54
ای واااای مریم جون می دونم چی می گی ! دنبال خونه رفتن و دیدن خونه هایی که روحیه ادم و کاردی می کنه وحشتناکه . ماشا... صاحبخونه خوبی گیرتون اومده . ایشاله تا آخر همینطوری بمونه عزیزم . الان مشغول جمع کردن اسباب و اثاثیه ای ؟


آره عزیزم. از طرفی دوست دارم تنها باخیال راحت جمع کنم و نخواستنیها رو دور بریزم. اما سخته کمک میخوام خواهرام هم همه کاردارن دارم محیا رو با خواهر کوچیکم میفرستم بره شمال طفلک. دیگه دوست نداره بره. مجبورشدیم وعده وعید الکی بهش دادیم بره
مادر آیاتای
28 مرداد 92 12:09
خدا رو شکر. با اون توصیفات اولت ناراحت شدم اما وقتی سرانجام داستان رو خوندم برات خوشحال شدم. انشاله همه صاحبخونه بشن تا درگیر صاحبخونه های ندید بدید نشن.


ایشاله عزیزم
مامان مهديس
28 مرداد 92 12:13
عزيزم. به سلامتي. مباركه. إن شاءاله كه صاحبخانه خوبي باشه و فقط تمديد كني و بشيني و از شر اسباب كشي راحت بشي.


ممنونم عزیزم
مامی کوروش
28 مرداد 92 12:27
هر روز که می ری خونه کم کم جمع کن تا بهت فشار نیاد
راهم خیلی دوره والا خیلی دوست داشتم کمکت کنم چون می دونم چقدر سخته
می خوای جمعه بیام با هم بجمعیم


من قربون کپل مهربونم برم الهی... قرار شده پنجشنبه بزنیم به چاک.. جمعه خدا بخواد باید بپخشم تو خونه جدید که براش زیادی عجله ندارم. حالا اگه برنامه عوض شد خبرت میدم.. راضی به زحمت نیستم هرچند. همون بعداز ظهرها خیلی خوبه چون باید هول هولی نباشه و نخواستنیها رو جدا کنم و بریزم دور یا ببرم شمال. باز هم مرسی مهربونم
محبوبه مامان الینا
28 مرداد 92 12:28
خداروشکر که معصومه خانم از ترس داداشش بهتون کمک کرد
ماشاله هزار ماشاله به صابخونه تون زنش خسیسه؟! چرا آدمای خوب همیشه حیف میشن؟!
انشاله زودتر خودتون صاحبخونه بشین عزیزم بابا یه کم کمتر خرج کن پولارو ردیف کن راحت شین دیگه
هی وای من اثاث کشی یادم انداختی منم آخر هفته بعد نقل مکان میکنم خیلی سخته

مگه یادت رفته بود عزیزم؟؟؟ من پشتم دوماهه لرزیده..تو شمال خونه داریم. تازه متراژهای فراوان زمین پدر شوهر خدابیامرزم هست که فعلا.... بحث سیاسی نمیکنم. امیدوارم به آینده ای دلنشین. چرا خودمو سختی بدم الان دوستم
مامان ملینا
28 مرداد 92 13:07
خونه جدید مبارک ان شالله هر چه زودتر یه خونه بزرگتر برای خودتون بخرین و همه نی نی وبلاگیها رو دعوت کنی بیام خونتون .به امید اون روز که نزدیکتره اگه کمی خرجهاتو بیاری پایین




مرسی دوستم. تو پایین آورن خرجا به یکی از دوستای دیگه(محبوبه جون) توهمین پست توضیح دادم. برو بخون. دیدی نیومدی 7 حوض و ما رفتیم ازونجا...

بیای میبرمت..همه نی نی وبلاگیها رو دعوت کنم؟؟؟؟قربون شکل ماهت برم من. کل برج نیاورونو که نخریدم جیگر...هر کی اومد قدمش رو چشم..