جابجایی
خدایا چه طاقت فرسا بود.. از سختیهای این روزها واسه گشتن خونه اونطور که باید ننوشتم. همتون تجربه کردید و میدونید چی میگم. خلاصه میگم. دیگه پیش بنگاهی ها گریه کردم. پیدا نمیشد که نمیشد. بخصوص اینکه مشکلات من خاص بود. اول اینکه منطقه مون معلوم نبود. نارمک جایی که میشینیم جاهای خوبش خیلی گرون بود اما باید میگشتیم. منطقه ارزونتر، بهترینش تهرانپارس بود اونجا هم هر غروب ولو بودیم. از طرف دیگه باباعلی تا دیروقت سرکار بود و مجبور بودم با خاله جون بریم خونه ها رو ببینیم(اصلا واسه همین اومد) باباعلی هم که بیاد با سخت گیریهاش معامله جوش نمیخوره.با اینحال حدودای 7-8 غروب بما میپیوست..
از طرفی دیگه هم مشاورای جوون و خونه های خالی و ... ترس من و خاله جون!! نمیدونید چی کشیدم. بنگاهی ها هم که نمونه های خوبو واسه خودشون برمیدارن و اطرافیانشون. آشنا که نداشته باشی همینه. خونه هایی رو نشون میدادن که میخواستی بشینی کفش و زار بزنی.
از طرف دیگه هم خسته شدنای شما. روزها سرکار میام و عصرها بنگاه. تا ده شب که میبستن، تازه شما رو میبردیم پارک و بازی تا خوشحال بشی..
دیگه گفتم بریم جمکران و قم و به حضرت معصومه قسم بدم تا مشهد رفتنمون کارمون درست بشه. تا نرم پیش داداشش گله شو ببرم. گفتم معصوم جون خود دانی.. خاله جون هم که تو جمکران برامون حسابی دعا کرد..
یه فکر خوب به ذهنم رسید. رفتم سراغ گزینه های ده میلیون بالاتر از بودجه ام. گفتیم میبینیم میپسندیم تخفیف میگیریم..چند روز پیش یه مورد خوب دیدیم پسندیدیم. فول امکانات دو خوابه و یه ساله و دیگه همه چی تموم. گفت 52 میلیون.. گفتم باهاش صحبت کنین کوتاه بیاد. بنگاهی هی دورم میزد و بهش زنگ نمیزد. الکی میگفت قبول نمیکنه. از قضا سرزده رفتیم تو بنگاش. گفتم برام خونه جور میکنی؟ یا بیخیال بنگات بشیم و دیگه نیایم اینورا. همون موقع صاحبخونه کذایی سرزده وارد اونجا شد و بنگاهیه خشکش زد.
یه مرد نازنین و شریفی بود که نگو. لوتی به تمام معنا.چند سالی هم تو بابل خودمون رئیس بانک بود و خونه مال عروسش بود و خارج زندگی میکرد. آقا!! با باباعلی ریختن رو هم و شماره بده و بگیر و همدیگه رو به شهر همدیگه دعوت کن و تخفیف بگیر و ... بنگاهیه چشاش گرد شد. این وسط کاره ای نبود همه کارو همون معصومه جون کرده بود.
دیگه تخفیف داد و رسوند به 40 م و ماهی 150 هزار تومن.. باز هم خدا رو شکر.تازه گفتم در آکاردیونی میخوام چون مسافرت زیاد میریم و کمد دیواری واسه اتاق محیا. گفت هرچی دوس دارید بزنید نقدی حساب میکنم. تازه گفت باغ دارم تو کاشان هروقت خواستید کلیدشو بردارید و برید بگردید. فقط خانمم نفهمه چون خیلی خسیسه. خونه خودش هم که پاسداران بود. قرار شد با ما بیاد شمال تازه. مدیونه هر کسی که صاحبخونمونو چشم بزنه. این هم بعدا تو زرد در نیاد خوبه..
فعلا یه بیعانه دادیم و قرار رو برای 4 شهریور بستیم. دعا کنین صاحبخونه قبلیه که از رفتنمون بسی ناراحته و ما رو مشمول جرایم بسیاری از دید قانون خودش کرد شرش کم بشه و پولمونو بده. داره هی از پولمون کم میکنه. کی بهتر از ما. از خونه بعنوان خوابگاه استفاده میکنیم. روزها سرکار، غروبا تو پاساژ و فروشگاهها و تعطیلات شمال هستیم. پس کی بهتر از ما...
خدایا همه رو خانه دار کن. واقعا مصیبتی عظماست..
عکسای پارک پلیس:
این گل پسر دوقلو بودن:
هلتون دادم پرت شدید پایین
خدا رو شکر خیلی بهت خوش گذشت:
این هم یه شب دیگه:
محیا جون این چه حرکتیه. مودب تر وایسا:
اما نه تا این حد بچه!!!
اینا رو هم بخاطر اینکه تو بنگاه ها بچه خوبی بودی برات گرفتم:
ایشاله تو اتاق جدیدت بهت خوش بگذره..
بعدا نوشت: این دیدار تصادفی ما با صاحبخونه رو که یادتونه.. بنگاهیه 700 هزار تومن ازمون حق الزحمه گرفت. حتی زحمت نکشید یه تلفن بزنه. حتی برای کدرهگیری خواست جدا پول بگیره. خیلی بی انصافا. تو این ماجرا جسارت نباشه. ازین قشر دلال جامعه همه جوره بدم اومد. اما نگاهم به مالکان خوب شد. هرچند مالک خونه دیگری بود. اما بهرحال..