محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 26 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 2 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

قم و جمکران

پنجشنبه ای خاله جونو بردیم قم. اولش رفتیم حرم و بعدش هم خونه مادر جون سنا و سحر(دختر دایی ها) و بعدش هم رفتیم جمکران.. خیلی از دیدنشون خوشحال شدی و کلی بازی کردین و قهقهه. اما نمیشد زیاد بمونیم. وقتی رسیدیم جمکران اونقدر منو و بابایی خسته بودیم که گرفتیم خوابیدیم و نشد بریم زیارت (فکر کن) از عذاب وجدان دارم دیونه میشم. خاله جون اولین بارش بود. رفت زیارتشو کرد و برگشت دید شما هم خوابی. نای رانندگی نداشتیم. کمی استراحت کردیم و راه افتادیم. تا برگردیم صبح شد. جمعه ای هم تا ظهر خوابیدیم. عصری هم رفتیم چند تا بنگاه و پارک پلیس. عوض کردن خونه هم واسه ما شده داستان. رفته بودم جمکران که دعا کنم. اما با اون حال زارم در اونجا مطمئنم جوابمو نم...
27 مرداد 1392

این روزها

این روزها که من بعد مدتی برگشتم سرکار و درگیر کارای بیرون خونه هستم خاله جون اومده و کنارش خیلی خوشی و من هم خیالم راحته. صبحها که میبینم خوابی  و داری از خواب شیرینت لذت میبری خوشحالم. زمانی هم که میام خونه همچنان به کارات میرسه، خونه رو تمیز میکنه و شام میپزه و خیلی کارای دیگه. امیدورام بتونم براش جبران کنم. کمی از شما بگم.. تو روزهای قدر هر جا میرفتیم و میدید مردم عزادارن، هر کی صدای تلویزیون و ضبط ماشینو زیاد میکرد میگفتی: نمیبینی شهادت مُرد؟ گناه داره بیشاره!!کم کن خاله جون.. تو یه دست انداز ماشینو خاموش کردم. خاله جون شروع کرد به مسخره کردنم و بهت گفت ببین مامانت رانندگی بلد نیس. عصبانی نگاش کردی و گفتی: اینجا سنگ ب...
23 مرداد 1392

عکسای قاطی پاتی از شمال

حیاط زیبای خونه مادرجون.. واقعا کجا ازینجا بهتر: انار: یه روز هم با فاطمه اومدیم خونه و براتون آب رنگ خریدم تا فاطمه اینقدر در غم مادرش در از دست دادن برادرش نسوزه.. خیلی قیافه ماهش غمگینه مگه نه..با اون چشای خوشرنگش. تازه اینجا تو پارکه و موقع بازی از خاله جون خواستید سوار شه تا بچرخونتتون.. با اسکوتر سحر دم خونشون بازی میکردین: و بالاخره با وجودیکه هنوز یه هفته از تعطیلاتم مونده بود برگشتیم خونه و الان سرکارم. این یکشنبست و جاده پر ترافیک هراز. زندایی و سنا و سحر هم با ما اومدن تا برن خونه مادرجونش. خاله جون ناز هم که اومد خونه خودمون. یادم...
21 مرداد 1392

پایان زودهنگام از سری دوم تعطیلات

سلام دختر نازم. در حالیکه یه هفته از تعطیلات تابستون باقیمونده به دلایل زیادی برگشتیم خونمون و سرکارم.. اول از همه حس دلسوزی نسبت به دانشجویانی که شهریور دفاع دارن (آیکون قندک بانو) و آزار و اذیت صاحبخونه که نمیدونم چرابابایی مخالفه تا از شرش راحت بشیم و بی مزه شدن تعطیلات و خوش گذشتن بیش از حد مسافرت کوچولومون به زیراب ( دسته جمعی و باتفاق تمام اعضای خانوادم) که اگه عکساشو بذارم دوستان ضعف میکنن. با همه مسائل ریز و درشتش و مهمتر از همه اینا اینکه بدون اینکه زمان دقیق تعطیلاتو بدونیم واسه شهریور بلیط قطار رزرو کردیم و نمیشه ازش گذشت. پس لازمه که قندک بازی دربیاریم تا واسه مرخصی اونموقع زیاد دل دوستان و اربابین رو نرنجانیم. احتمال دا...
21 مرداد 1392