این روزها
این روزها که من بعد مدتی برگشتم سرکار و درگیر کارای بیرون خونه هستم خاله جون اومده و کنارش خیلی خوشی و من هم خیالم راحته. صبحها که میبینم خوابی و داری از خواب شیرینت لذت میبری خوشحالم. زمانی هم که میام خونه همچنان به کارات میرسه، خونه رو تمیز میکنه و شام میپزه و خیلی کارای دیگه. امیدورام بتونم براش جبران کنم.
کمی از شما بگم.. تو روزهای قدر هر جا میرفتیم و میدید مردم عزادارن، هر کی صدای تلویزیون و ضبط ماشینو زیاد میکرد میگفتی: نمیبینی شهادت مُرد؟ گناه داره بیشاره!!کم کن خاله جون..
تو یه دست انداز ماشینو خاموش کردم. خاله جون شروع کرد به مسخره کردنم و بهت گفت ببین مامانت رانندگی بلد نیس. عصبانی نگاش کردی و گفتی: اینجا سنگ بود خاموش شد. مامانم بلده تو بلد نیستی..
دستت زخم شد. هانی! کرم زخم زاری بده بزنم دستم خون اومد...
جدیدا واژه زیبای مانی به هااااانی ، با اااا کشیده تبدیل شده..
شعر آقای راننده رانندگیت عالی بود، جای خانمت خالی بود رو با یاس گل میخوندین. موقع رانندگی من خوندی: خانم راننده، رانندگیت عالی بود جای آقات خالی بود. ازینکه اینطوری همه چی رو درست تغییر دادی خیلی خنده ام گرفت..
برای شب ادارای های تو شمالت بردمت دکتر و یه اسپری داد که یه پاف زدم به بینیت و خوب شدی. دیگه نزدم چون ترسیدم خونتو غلیظ کنه. کلا با یه پاف یه روز دستشویی نرفتی. سعی کردم مایعات و بستنی بهت کمتر بدم !! خداروشکر برگشتیم خونمون کاملا خوب بودی..
از هر چی تعریف میکنیم میگی مانی نگو بد آوردی. نمیدونم اینو کجا یاد گرفتی. گاهی بد تو حرف آأمو ضایع میکنی. که دایی جون اساسا میخنده..
تو مطب دکتر مادرجونو بد ضایع کردی. هی میگفتی کی نوبتمون میشه. مادرجون هم واسه اینکه آرومت کنه گفت: الان میریم تو نوبتمون شده. یهو بادست اشاره کردی به اونایی که پیش دکتر نشسته بودن و با صدای بلند گفتی: نوبتمون شده؟؟؟ پس اینا شی ان؟؟ تو نمیدونی؟؟ و ملت خندیدن و مادرجون سرخ شدو نمیدونست چی بگه..
یه بار هم جاییت زخم شد و کمی خون اومد و نالان و گریان کمک میخواستی. پدرجون گفت چیزی نشده خون نیومد که.. بلند داد زدی: تو نمیدونی خون شیه؟؟میدونی اصلا زخم شیه؟؟ ببین این خونه دیگه..بچه تربیت کردیم والا..هرچند حق به جانب اوناست و خیلی مواقع راست میگن..
خونه کیمی جون هم که افطاری رفتیم با دایی جونای شرش و کوروش حسابی بازی کردی و ازته دل جیغ میکشیدی. چند بار هم پشت میز خیاطی خاله جون نشستی و با کمکش یه چیزایی میدوختی و خیلی خوشحال بودی..
یه چیزی کشیدی گفتی مانی اگه پاک کردی من با تو میدونم... اینهمه اصطلاحات عجیب غریبو از شمال تو حرفای بقیه یاد گرفتی و لهجه در حد لالیگا. از خود شمالیها هم بیشتر. خدایا بهبودی عطا فرما...
لابلای تعطیلات که چندروزی اومده بودیم تهران، شب اول سختت بود سرجات بخوابی. میگفتی مانی!! پیش خاله جون نخوابم خواب گرگ میبینم. میترسم!! و خداییش اونقدر باآرامش پیشش میخوابی که حد نداره..
یکی دوباری هم که برگشتیم تهران از سرکوچه داد میزدی: سلام خونه قربونت برم من. فدات بشم من..و حسابی دلت تنگ شده بود. دیروز همینا رو به باب اسفنجی دم خونه گفتی و چندتا خانم خوششون اومد و هی میگفتن و میخندیدن از حالت گفتنت..
آنتن تلویزیونو انداختی. بعد گذاشتی روش. گفتی مانی ببین آنتن افتاد چسبیدم!! بجای چسبوندم..تو شمال هم شالیها رو میدی گفتی بابایی چرا ازینا تو تیران نمیکاشیم.. برام تو خونمون بکاش قربونت برم. یه جا نگه داشتیم و چند ساقه ازش کندیم تا تو تهران بکاشیم. صاحبش از ما راضی باشه. کلا میگی مانی من گیاها رو دوست دارم از حیوونا بدم میاد چون پ ی پ ی میزنن.