بزودی پستی
همراه با عکس. شامل خاطرات سه روزه شمال (محال یادم بره). آرایشگاه رفتن خانمی، استراحت مطلق من و ... و... اینا رو گفتم تا یه خرده مامی کوروش یاد بگیره صبرشو بالا ببره. گاهی لازمه. باورتون میشه نوشتم نفرستادم پرید. چهارشنبه بدون بابایی قرار بود با اتوبوس همسایه شمال بریم. ساعت 4 بایست پیش بابایی باشیم تا ماشینو بهش تحویل بدیم. منم با اعتماد بنفس کامل 3و20 دقیقه از صدر میزنم که برم و میخورم به ترافیکی شدید. کمی تو ترافیک نمونده بودم که راننده زنگ زد. منم گفتم کمی معطل کن رسیدم.. حالا هی اون زنگ بزن هی من گاز بده. خلاصه بابایی رو برداشتیم و تا رودهن تونستیم خودمونو بهش برسونیم. تا حالا تو زندگیم رالی به این باحالی اونهم تو جاده شمال ...