کلاس بالاتر
دختر نازم!!! کلاستو عوض کردن و دیروز بردنت کلاس خاله زینب. امروز میگفتی خاله زینب عروس شده و امروز نمیاد. دوباره برگشتین پیش خاله منظر.. آخه میذاشتین وقتی برگشت دیگه. عزیزم شما خیلی خاله منظرو دوست داشتی و خیلی منم ازش راضی بودم. دیگه از خودم بهتر میدونستمش درقبالت و دیگه توخونه اگه غذا هم نمیخوردی میدونستم تو مهد خوردی. هرچند همه مربیها خوبن و خداروشکر گله ای ازشون نیست. اما علاقه شما و بقیه بچه ها به منظر خیلی زیاده..
خوبیش اینه که تو کلاس جدید زبان و کارآفرینی دارین و کلاس خاله منظر دیگه کلاس نی نی ها شده. امیدوارم همیشه خوش باشی...
علاقت به خاله منظر دیگه ترسیدنی و زیاد شده بود. حتی شبا گریه میکردی بری مهد و حاضر بودی منو باهاش عوض کنی. منی که حاضربودم قسم بخورم که با دنیا عوض نمیکنی.. سر صبح حتی اجازه نمیدادی بیام جلو مهد کارت بزنم و خودت میدوییدی میرفتی. امروز هم همین شد اما من پشتت که یواشکی راه افتادم و دیدی کمک مربی جدید اومد ببرتت، برگشتی و مامانی مامانی راه انداختی. عزیزم امیدوارم زودی عادت کنی..
امروز تو راه میگفتی: مانی به خاله منظر بگو که چرا اینقدر سنا بداخلاقه. سبا مهربونه. بهش بگو دوتا سبا بخره. سنا نخره. به خاله منظر گفتم گفت راست میگی. 4 تا برات سبا میخرم. خوب خاله ازین چیزا نگو دیگه. بچه دلش نمیاد ازت دل بکنه..
امروز قراره من و شما بریم شمال. بابایی نمیتونه بیاد. با عشقت اتوبوس آقای حسینیان میریم. خیلی خوشحالی. چون میری دوچرختو ببینی. دیروز رفتم یه چندتا گوشی تو پاساژ گلبرگ ببینم تا برای روز مادرجون بخرم. بماند که تا فروشنده دید اسمت محیاست گفت: محیا ها همشون تخس هستن منم یکیشو دارم و اونقدر دوسش دارم که محیا میتونه هرکاری تو مغازم بکنه(دوست دخترش بود البته) هر چند فعلا محیا بود چون من تو اون راسته هرروز با یکی میبینمش.. با خودم گفتم از محیای من دور باد..
کلی سربسرت گذاشت و شما هم میزدیش. دلم خنک میشد. یه پسر 20-22 ساله بود. بعدش هم گیر دادی که گوشی appel صورتی که پشتش کلی نگین داشت برای مادرجون بخریم. آخه مادرجون اینقدر خوش شانس که دخترش 3-4میلیون براش کادو بخره.
حالا گریه نکن کی گریه کن. تا خود خونه جیغ زدی و اون راسته همه فهمیدن چی میخوای. تو خونه سرم بشدت درد گرفت و رفتم بخوابم. گفتی : مانی چی شده. نخواب. گفتم سرمو درد آوردی. من پیر میشم مثل این حاج خانم همسایه میمیرم. گفتی خدا نکنه بمیری مامانی، خدا نکنه و من دلم ضعف رفت..
قبلش هم با پانیذ و مامانش رفته بودیم خرید صادقیه. بابای مهربونش تو ماشین مواظبتون بود و من و مامانش رفتیم. تازه با هم دوست شدین و اون هم تمام راه گریه میکرد من اون یکی محیا( عظیمی) رو میخوام.. دوستان برای سلامتی مادرجونش دعا کنید..
همیشه خوشحال و سلامت ببینمت گل نازم..
عکس بزودی اضافه میشه
بعدا نوشت: مثل اینکه نمیشه عکس گذاشت. ایشاله تو پست بعد