وسط هفته، جمهوری، محیا و آنا
تیتر این مطلب به تنهایی بدن آدم رو میلرزونه. عصر دیروز مامان آناخانمی زنگ زد که بریم خرید. اولش قرار بود 7 حوض باشه. بعد طی یه تماس یهویی، قرار شد بریم جمهوری تا لباس آنایی که براش کوچیک بود عوض بشه و من هم برم سعدی تا اون پارچه فروشه که بسته بود رو از رو ببرم و بگم من وسط هفته هم میام. تو جمعه ها تعطیل میکنی و ما رو پیش باباعلی ضایع!!!
اونهم چی بدون ماشین و با مترو یا اتوبوس یا هر چی شد. چون من زوج بودم و آقای پارسیان هم ماشین فردشو برده بود سرکار..
تا رسیدیم تو حیاط، جفت مامانها، بادیدن این وروجک کنار هم بدنمون لرزید. پرسیدم متین میشه سالم بریم و برگردیم. گفت ایشاله که میشه . 5 هزارتومن نذر کردم..
رفتنی BRT و جذابیتاشو و کمک کردنهای خانم شمالیه تو اتوبوس، بد نبود. رسیدیم 4 راه ولیعصر. مسیر بسمت پایین...
آنا:مامان بستنی میخام محیا: مانی منم میخوام درسته میخوام... باشه . آقا دوتا بستنی لطفا..
من: متین اون مانتو بلنده بد نیست برا سرکارمها.. متین: خوب من مواظبشونم تو برو بپوش.. سه سوت بعد: محیا اومد تو مغازه. مانییییییییییییییییییییی و بعدش داد و بیداد فروشنده. من:خانم حساب کن بریم. کلا دوسه دقیقه نکشید. بخدا رومانتویی که تنم بود پرو کردم..( اومدم خونه پوشیدم. دوسه تا ایراد یافتم)
کمی رفتیم جلو. بستنی تموم شد. کانکس روزنامه بعدی. آنا: مامان شکلات میخوام، لپ لپ میخوام...میخوام...میخوام و به دنبالش محیا: مانی منم میخوام... و بهمین زودی اون روی س گ من بالا اومد وگفتم: بیخود.. هیچی براتون نمیخریم.. محیا نق نق کنان دستمو گرفت و اومد و آنا خانمی با صدای جیغ بنفشی که از 4 راه ولیعصر تا میدان منیریه رو پر کرده بود بدوبدو پا گذاشت به فرار و مامانش دنبالش که تا دم پاساژها دیدیمشون..
مامانش رفت تو مغازه و باز هم سه سوته پیرهنشو عوض کرد و منم مشغول یافتن بلوزی برای دامن قرمز خانمی شدم.
یهو دیدم آنا خانمی شیون کنان دویید بیرون پاساژ!!! محیا خانمی دنبالش برای نگه داشتنش و من هم دنبال این دو.. بغلش کردم و محیا هم کنارم. درحالیکه آنا همچنان مادرشو به فحش کشیده بود مامان بد مامان بد. منم مجبور شدم یه عمو پلیس الکی پیدا کنم و کمی تهدید و اینا تا مامانش بیاد.
بعد کمی با محیا تو پاساژ گشتیم و با چند تا تلفن و هی بالا و پایین پاساژ رو طی کردن، این مادر دختر مهربونو یافتیم و گویا در نبود ما به تفاوق رسیده بودن و بهم قولایی داده بودن. خلاصه شدیم سوژه اساسی و منطقه رو ترک کردیم. ضمنا بلوز شما رو هم خریدم.. من تو هیچ شرایط از انتخاب نمیگذرم..
کمی جلو رفتیم. دخترکان مودب به یه کانکس دیگه رسیدن. دوباره، مامان اسمارتیس میخوام. چون دختری رد شد و دستش اسمارتیس بود.. متین با خونسردی کامل براشون خرید و گفت: مریم کمی آرامتر قدم بردار. بدنم بشدت میلرزد..
من با خودم گفتم عن قریب آتش محیا فوران خواهد کرد... و بسیار بیجا گفته اون کسی که گفت بهشت زیر پای مادران سزارینی جوان امروزی نیست... دلم برای این مادر سزارینی امروزی ریش ریش شد..
کمی با اتوبوس رفتیم تا به کوچه برلن رسیدیم. باز هم دوان دوان این فروشگاه سه راهروهه رو طی کردیم تا پارچه مورد نظر رو خریدم. تو این فاصله آنا خانمی و مادر ناپدید شدن.. بله دس ت ش و یی تشریف داشتن. محیا کل بازار رو پر کرده بود: هانا... هاناااااااااااااااا !!! ناگهان پیرمردی جواب داد جانم. من هانا هستم!!! آنا خانمی پیدا شد و بسرعت سمت مترو حرکت کردیم تا به خانه برگردیم..
تازه آغاز ماجرای خستگی و نالیدن این دو وروجک...
سوار مترو شدیم. بدون اینکه متوجه اشتباه مسیر بشیم. تو واگن اول. کنار واگن راننده.. جیغ و داد این دو به حد آخر رسیده بود.. یکی برای آدامس گریه میکرد و اون یکی واسه برچسبش.
آنا هم همچنان میگفت: مامان بد....مامان بد ... مدل ابروی خانمها از شدت عصبانیت عوض شده بود. تو این شرایط متین میگ مریم مدل ابروی این دختر دماغ عملی رو دوست دارم. عکس بگیرم آخر هفته به آرایشگرم نشون بدم؟؟ و من گفتم اینا که همشون عملین منظورت کدام است؟؟؟
یهو قطار ایستاد راننده فریاد کنان به واگن ما آمد و گفت : خانمها این چه وضعیه بچه ها کلافم کردن؟؟؟ تو اون شرایط آنایی دراز کشیده رو زمین و محیا در حال داد و جیغ. پیاده شدیم و تازه فهمیدیم که هی.. تو متروی مصلا هستیم. ما اینجا چه میکنیم؟؟؟. موقع تعطیلی نمایشگاه کتاب. ما باید امام خمینی پیاده میشدیم تا به سمت گلبرگ برویم..
دوباره تغییر جهت. محیا: مانی ج ی ش دارم.... خواهش و تمنا از کارکنان محترم مترو. یه آقایی کلید گرفت و دنبالمان راه افتاد به سمت WC. از دالان و کوچه های زیادی گذشتیم و ترس برمان داشت. بسلامت به مترو امام خمینی و مترو گلبرگ تغییر مسیر دادیم. دیگه اوج خستگیها و شلوغیها بود. محیا: مانی خوابم میاد و بیهوش روی کتفم.
تو واگن انداختمت پایین دوتایی کف زمین ولو شدین. صندل سفید کثیف و ناخنهای سیاه.. یهو دیدیم در واگن بسمت اتاق راننده رو باز کردین. گفتیم یا ابولفضر!!! الان راننده میاد. اما نیومد. مسافرین هم اخلاقشون کمی بهتر از قبلی بود. تازه یه خانم بامزه گفت وااای این موقع شب چقدر خانم بیرون هست. آقایون ما چقدر خوب شدن...
از مترو که اومدیم بیرون گفتیم با تاکسی سریع بریم تا خونه. محیا: نه مانی ... من نون میخوام نون بربری نه. نون داغ میخوام..
کلی تو صف نون ایستادیم.. نامردها کسی نگفت یه تیکه نون به این بچه ها بدیم.. یا لااقل ما زود بگیریم بریم.. متین اونورتر ایستاد. محیا و آنا مسیر دوتا مادر رو بارها طی کرده و زمین خوردن. دستاشونو با آب معدنی شستیم و نون هم خوردن..
دیگه نزدیک خونه یه موتور پیتزا فروشی پارک بود. آنا خانمی با شدت میخوره به جعبه آهنی پشتش و گریههههههه تا دم خونه و تو پارکینگ، هم آقایون جلسه ساختمون داشتن ( قبلش کلی تماس که کجایید؟؟) و ما بسرعت خودمان را داخل خونه رساندیم..
موضوع سخن این دو عزیز بوده اند:
اینجا مثل فرش خانه تان تمیز است راحت باشید عزیزان:
و این چنین بود که در طول زندگیم به صراحت به خودم گفتم: من غ ل ط کردم.....