محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 23 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 30 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

آخر هفته ماه رمضونی

آخر هفته رو یعنی دو روز و سه شب رو به فرحزاد ( بهمراه خ دکتر عسگری - استادمون- بمناسبت تولدش و خاله سمی) خونه خاله کوثر بهمراه شهریار و مهراب، و پارک پلیس رفتیم.. تیراژه و 7 حوض رو هم برای خرید گشتیم و بالاخره برات کفش ناناسی خریدم و یه روز هم شهریار و مامانش اومدن خونمون..و تداخل همین برنامه ها بود که پارک ارم رو با آنا خانمی از دست دادیم. اگه بمن بود نمیذاشتم که از دست بره. باباعلیه دیگه.. این هم چند تا عکس: این عکسها مال چهارشنبست که اومده بودی محل کارم: این هم گوشه ای از مرکز خرید تیراژه. چه بر سرمان که نیاوردین:  چند تا عکس تو ادامه مطلب هست.. بقیه اش هم تو پست ب...
7 مرداد 1391

محیا در باغ فرحزاد

این هم عکسای فرحزاد: یهو بی هوا چنان هپی برث دی تو یویی خوندی که آقای دکتر کفش برید و برات دست زد. اونقدر از سر و کولش بالا رفتی که من نمیدونستم چطور جمت کنم.. همیشه تولد شماست. حتی شمعها رو هم شما فوت کردی: جات خوبه محیا خانم؟؟!!!: آخرش هم گفتی ما که نرقصیدیم!!! . مجبور شدیم برگشتیم رو یه تخت و چند تا حرکت موزون در کردی و اومدیم خونه.. ...
7 مرداد 1391

باز هم حرفایی از جنس زندگی

- محیا :   اولین شبکه فِشون میدونید یعنی چی ؟ یعنی پرشین تون اولین شبکه فارسی زبان و... - تو دستشویی بودی پاتو شستم و گفتم برو بیرون محیا. داشتی دمپاییتو در میاوردی. در جوابم گفتی: با دمپایی برم مگه؟؟؟ - داشتم برات شیر درست میکردم. اومدی ازم گرفتیش و بمن گفتی: آفرین دختر خوب، شیرمو بده!! - شیرتو که خوردی گفتی مانی شیرمو خوردم. منم گفت باشه.. زدی زیر گیه که نگو باشه بگو نوش جان!!! - یه جا دیگه، محیا: م انی !!! مانی: بله محیا : نگو بله بگو جانم!! دیگه یه حرفایی میزنی که من و بابایی فقط بهم نگاه میکنیم و میخندیم.. بقول خاله جون ناس فضول خانم شدی..کلی هم ...
3 مرداد 1391

و باز هم محیا گلی و 7 حوض

برای اینکه غروبها زودتر زمان بگذره و به اذان نزدیکتر بشیم، بعد آماده کردن افطار و شام بردمت بیرون کمی دور بزنیم.. آخ دوباره رسیدیم دم مغازه ای که از کفشهای شما داشت. البته با گل روش.. ایستادی دم مغازه و گیر دادی دوباره از همون مشکیهایی که پاته بخرم. خداییش بقیه کفشاش هم قشنگ نبودن تا برات بگیرم. این چه ژستیه اونوقت؟؟؟؟ امروز ازون روزها بود که همه آقایون لپتو میکشیدن. یه آقایی بهت شکلات داد و بهت گفت بفرما عروسک.. دو قدم جلوتر رفتی و برگشتی با اخم بهش گفتی : من عروسک نیستم محیا عجاجانیم.. شکلاته رو هم ازش گرفتی.. یه جا دیگه یه پسره لپتو کشید و سریع زدی رو دستش و بهش گفتی: اء بی دَدَب!!! و من مردم از خجالت. کلاف...
3 مرداد 1391

محیا تو خونه شهریار

 تو راه خونه شهریار میگفتی شهریار گلم!! این هم محیا با شهریار گلش: تو خونشون هم از اتاق شهریار اومدی بیرون و گفتی مانی شهریار بمن میگه خوشگل خودم!!!   خاله ندا با صدای بلند خندش گرفت اما ما مونده بودیم چی بگیم. باباعلی هم لبخندهای پر معناش... با این وضعی که شما میگردی...  جای دایجون وحید خالی بود اونجا به شهریار میگفتی شهریار (با ه غلیظ) خرابکاری نکنیها !!! ازونجایی که با آنای طفلی سر یه اسباب بازی دعوا کردی و طفلکی رفت خونشون، به این نتیجه رسیدم که سازگاریت با پسرها بیشتره. خدا به دادم برسه مادر!!! هرچند کلی سروصدا راه انداختین کله من...
2 مرداد 1391

حرف و کارای محیایی

- تو خونه ازم یه چیزی خواستی دستم بند بود و نتونستم سریع اجرا کنم یهو گفتی زودباش دختر!! شیرموبده!! - تو خونه مون مثلا به هستی میگفتی هستی جیش نزنی تو خونمون ها.. مادرجونم دیگه نمیتونه فرشا رو بشوره!!! بیچاره هستی.. - بعد اینکه رو سرامیک ج ی ش کردی گفتی مانی ببخشید ج ی ش کردم معذرت میخوام... معذرتت تو حلقم. مگه نه فرزانه جون!! - هر وقت گشنت میشه میگی مانی تشنمه!! غذا میخوام -تو خونه پلنگ صورتی نگاه میکردی میگفتی من که پلنگ صورتی نیستم دم داشته باشم!!!! من دم ندارم که!!! این که ات تو حلق من و خاله فرزانه!!! - روزی صد بار میگی مانی پررو کار بدیه مگه نه؟؟ بجای حرف بدیه.. خاله میگه پررو. منظور...
2 مرداد 1391

محیا و کاش

صبح چشمات افتاد به درخت کاج و از بغلم اومدی پایین و در به در دنبال کاج یا بقول خودت کاش : این هم آقا پویا که بهمراه پرنیا به یه کلاس بالاتر رفته و بادکنکاشو بهه هستی و محیا نمیده. میگه مال دوستامه: ...
1 مرداد 1391

خونه تکونی آخر هفته

تصمیم گرفتیم تا ماه مبارک رمضان بیاد فرشهایی رو که تو پروژه پوشک گیری چند جاییش نجس شده بود رو بدیم فرش شویی. بموازات اون دیگه همه چی باید تمیز میشد. مهمتر از همه دیوارها بود که جمعه کارگر اومد و من و عمه مریمت هم حسابی همپاش کار کردیم. آخه نیرو نداشتن و یکی فرستادن. عمه طفلکی روزه بود. تا 7 غروب موند و برای افطار رفت خونشون. فاطمه هم نیومده بود تا تو این بلوشو نباشه.. این هم عکسهایی که شب پنجشنبه رفتیم خونه عمه دنبالش و عکسهای جمعه که جنابعالی دیگه حسابی دلتو خنک کردی.. محیا بادوستان دم مهد:   همیشه موقع خواب تو صندلیت میشینی اما اینجا تو راه رفتن به خونه عمه: گذاشتیمت خونشونو و با بابایی رفتیم بازار دم...
31 تير 1391

بدون تایتل

این عکسو زمانیکه با شهریار اینا رفته بودیم پارک گلبرگ گرفتم. هرچند خیلی تاریک بود و من هم جز حرص خوردن از دست تو دخملی شیطون کاری نتونستم بکنم و یا عکسی بندازم.. گل روی صندلت هم تو بازی گم شد و من هم مجبور شدم اون یکیشو بکنم تا فعلا بپوشی آخه نمیارزه واسه چند ماه دوتا صندل بخرم برات. ایشاله یه کفش عروسکی خوشگل برات میگیرم.. امروز عکاس میاد مهد اما من باز هم یادم نبود برات لباس بذارم.. اما این چند تا عکس رو خاله بهار از تو موبایلش برام فرستاد. مربوط به روزیه که برای عید عکاس اومده بود و شماها منتظر تا نوبتتون بشه.. دخترم سر صبح داره دست و صورتشو میشوره: و این هم پانیذ خانم که از اتحادیه کامیون دا...
28 تير 1391