محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 23 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 30 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

و چند تا عکس

و محیای عزیزم.. این میوه ها رو مامان محمد مهدی برات آورده: دختر موفرفری حموم رفته ام: و این تمیزی چند دقیقه بیشتر طول نکشید. چون پای لازانیا غذای مورد علاقه ات وسط بود: تازه بعد خوردن بهم گفتی خاله بهار سیر نشدم. باز هم بریز. خوشحالم که میتونی حرفاتو خواسته هاتو به خاله بگی. البته امیدوارم اینطور باشه.. تو خونه اگه چیزی بخوای و کمی صبرکنی بهت ندیم اونقدر پشت هم میگی..بعدش هم میگی چرا نمیدی ؟ چند بار بگم؟؟؟؟ امروز هم خاله لیلا اونقدر ازت تعریف کرد که دلم ضعف کرد. گفت موقع آموزش ها مخصوصا قرآن بچه ها معمولا توجه نمیکنن و بخصوص پسرها هر کدوم به یه ور نگاه میکنن. آخه خیلی کوچول...
27 تير 1391

حرفها و کارهای دخترم تو این روزها

این روزها جمله های مانی دوست دارم عاشقتم رو چپ و راست نثارم میکنی. اما غیر اون، همش با من لج میکنی و به حرفنم اصلا گوش نمیدی. کلا یا خیلی خوبی یا خیلی بد میشی.. گاهی خسیس میشی و گاهی دست و دلباز پیش من نهایت ادب رو رعایت میکنی و بابت هر چی کلی مرسی و مُچکرم نثارم میکنی اما جلوی همکارها و دوستام ( کلا بزرگترها) حتی یه سلام هم نمیدی و مانی رو ضایع میکنی.نه سلام، تازه یه صوتی شبیه به اِ هم از خودت به حالت اعتراض در میاری و طرف رو له میکنی..  به خاله سارا گفتم که بچه ام روابط اجتماعیش صفره.. ببخش عزیزم. واقعیته. اما نمیدونم چرا در نبود من به 20 میرسه. نکنه خودتو لوس میکنی؟ آخه بارها از خ سیفی شنیدم که محیا چه د...
26 تير 1391

پارک گلبرگ

من و مامان آنایی تصمیم گرفتیم ببریمتون پارک گلبرگ. نزدیک خونست اما نمیدونم چرا تو این چند سال نفهمیدیم که پارک به این خوبی نزدیک خونمونه. باصفا و خلوت و امن وبا امکانات فراوان...شاید دم اتوبانه و جای پارک ماشین خوبی نداره و برای بردن وسایل سختمون میشه. اما غروبها جای با صفاییه قربون خنده هات اینجا هم که هر دو داشتید برای ماماناتون ژست میگرفتید: و دو دوست خوب: و آنا خانمی شیطون بلا و مهار نشدنی:   اصلا از ارتفاعات ، تنهایی و... نمیترسه و عاشق هیجانه. بمیرم برات که میخواستی به گرد پاش برسی اما میترسیدی و نصفه کاره برمیگشتی پیشم.. یه دختر قلدری هم آنایی رو زد و اون هم از خود...
26 تير 1391

25/ تیر/91

صبح بخیر عجب خواب لذت بخشی. از 8 دیشب تا 6 صبح. خیلی چسبید..هوا هم بارونی بود نم نم و منو یاد هوای شمال انداخت. تو مسیر نگه داشتم تا صبحونه بخریم. گیر دادی پفک و عمو گفت ما صبحها پفک نمیفروشیم. یه ترد برداشتی و تا راه افتادیم گفتی مانی ج ی ی ی ی ش !! به همین کشداری! منو داری وسط اتوبان..اینجور که شما گفتی یعنی لحظه های آخر تحملته. منم کلی صحبت که بهش بگو الان میرسیم مهد و اگه بزنیم کنار آقا پلیس دستگیرمون میکنه و خلاصه ازین حرفها. تا رسیدیم تشریفات دانشگاه به راه بود و گفتم واای یه دور شمسی قمری باید بزنیم. اما نه خدا رو شکر. گرفتمت و سریع کارت زدم و بعدش هم تو دبلیو سی. خدا رو شکردریغ از اینکه قطره ای خودتو نجس کنی... بعد...
25 تير 1391

21/تیر/91

صبح تا دیروقت خواب بودیم. بیدار که شدیم گفتم باید کارای دکتر رو انجام بدم. هر چند مادرجون اینا درحال شستن فرش بودن و من نمیتونستم کمکشون کنم. بابایی رو تا جایی رسوندم و من هم با ماشین برگشتم تا عصر بعد تموم شدن کارم من و شما دوتایی بریم اونجا.. امروز ظاهرا بچه ها تو مهد آب بازی داشتن. جای شما خالی. تو پست دانی عکساش هست.. http://danial1389.niniweblog.com/post143.php از فرصت استفاده کردی و آب بازی.. حالا دوستاش بگید آب بازی شما بهتره یا من؟؟؟ خاله جون هم رفته بود مهمونی و من شما تنها بودیم. مادرجون بهم گفت نهارو آماده کنم. کمک نخواست ازم.. اما از یه طرف شما، از طرفی کار خودم و نهار و باید حموم ه...
25 تير 1391

24/ تیر/91

صبح بسختی بیدار شدم.. خوابم نمیومد. مغزم هنگ بود. اومدیم دانشگاه و مهد. با دیدنم دوستات ذوق کردی. خاله بهار داشت بهشون آبنبات میداد. رفتی سراغشون و من هم اومدم سرکار.. امروز هوا خیلی گرم بود. محصوصا ساعت 3 که اومدم دنبالت. بابایی خونه نبود و بهونشو میگرفتی. من هم سریع چیزی آماده کردم . عکسهای عروسی رو مرتب میکردم. عروسو که دیدی جو زده شدی و گفتی مانی عروسمو ( لباس عروس)   میخوام.. ایشاله تو لباس عروس ببینمت. اگه دخمل خوبی بودی و درساتو خوب خونده باشی و اونی شدی که برنامم بود، برات جشنی بگیرم که ملت بیان ببینن. تو فیس بوووک و نی نی وبلاگ همه دوستامونو دعوت میکنم.. کلی هم رو زم...
25 تير 1391

23/ تیر/91

صبح قبل بابایی از خواب بیدار شدم و با خاله جون سمانه رفتیم بازار و کلی چیزای خوشمزه که فقط تو شمال میشه دید خریدیم و برگشتیم دیدیم بابایی هنوز خوابه. این هم حوله ای که خاله جون برات دوخت: اینجا هم پدرجون ماهی خرید و داری بهش نگاه میکنی:   ما هم دیگه نشد بریم خونه مامان بزرگ و بابایی گفت تلفنی خداحافظی میکنم و زودتر نهار بخوریم و بریم تهران.  چراغ مه شکن ماشین کمی مشکل داشت و بابایی با پدرجون رفتن تعمیرگاه و تا راه بیفتیم 4 بعد از ظهر شد. شما هم خواب بودی. اولش جاده خیلی خوب بود. اما ترافیک و شلوغی تا دم خونه ادامه داشت و 12 شب رسیدیم. یعنی بجای 3 ساعت 8 ساعته. ما هم که خسته از ش...
25 تير 1391

22/ تیر/91

صبح که از استرس بارون و فرش زود بیدار شدم. دیگه دیر شده بود و نمیشد کاری کرد..مرجان و مهرناز از دیشب باما اوده بودن خونه مادرجون و شما کنارشون خواب بودی. من هم رفتم آرایشگاه و بعدش هم با مادرجون رفتیم برای عروسی امشب کادو خریدیم و دوست نداشتم وجه نقد بدم.  جا شمعی پایه دار سه تایی برای روی میز نهارخوری خریدم. مطمئن بودم خوششون میاد.بعد نهار هم کمی استراحت تا شب سرحال باشیم. بعدش هم بابایی اومد و آماده شدیم برای عروسی. تصمیم گرفتیم نبریمت آخه هم مسیر دور بود و هم اینکه ممکن بود تا صبح بمونیم. در ضمن همه خونه مادرجون جمع بودن و کنارشون خوش بودی.. ساعت 7 راه افتادیم و تو مسیر دوستامونو پیدا کردیم و عروسی تو جاده ساری نکاء بود...
25 تير 1391